مفلسلغتنامه دهخدامفلس . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) محتاج . درویش . تهیدست . (از آنندراج ). کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش . تنگدست . بی چیز. بینوا. (از ناظم الاطباء). آنکه وی را مالی باقی نمانده باشد. (از اقرب الموارد). نادار. ندار. بی پا. از پای برفته . آنکه هیچ ندارد. ج ، مفلسین ، مفلسون ، م
مفلسلغتنامه دهخدامفلس . [ م ُ ل ِ ] (اِخ ) شاعری است از قصبه ٔ «کون آباد» هندوستان و این بیت از اوست :جهد کن تا پیش محتاج آبرو پیدا کنی قطره چون گوهر شود فیضش به دهقان می رسد.و رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن و قاموس الاعلام ترکی شود.
مفلسلغتنامه دهخدامفلس .[ م ُ ف َل ْ ل َ ] (ع ص ) آنکه قاضی درباره ٔ او حکم افلاس داده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هو مُفلِس ؛ مُفَلَّس . (اقرب الموارد). کسی که حکم افلاس او از دادگاه صادر شده باشد.شرط صدور حکم افلاس این است که دیون حال او نزد حاکم ثابت ش
مفلس دهلویلغتنامه دهخدامفلس دهلوی . [ م ُ ل ِ س ِ دِ ل َ ] (اِخ ) امان اﷲ مکتبدار شاعر. صاحب تذکره ٔ گلشن آرد: به معلمی اطفال گذر اوقات می نمود و نقش نگینش المفلس فی امان اﷲ بود. از اوست :چه بلا چشم تو ای رشک پری دارد سحرکه پری در طلب چشم تو دیوانه بود.و رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن و قاموس
اشهب مفلسلغتنامه دهخدااشهب مفلس . [ اَ هََ ب ِ م ُ ف َل ْ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است ، و آن هنگامی است که سپیدی آن صافی و روشن باشد و در آن نقطه های سیاه دیده شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18).
مفلسفلغتنامه دهخدامفلسف . [ م ُ ف َ س ِ ] (ع ص ) فلسفه دان . فلسفه باف . اهل فلسفه : همچو آن مرد مفلسف روز مرگ عقل را می دید بس بی بال و برگ .مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 269).
مفلسستانلغتنامه دهخدامفلسستان . [ م ُ ل ِ س ِس ْ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن مردمان بینوا زندگی می کنند و خانه ٔ درویشان . (ناظم الاطباء) : بزم عیش زرپرستان سخت بر من تنگ شدخیمه ٔ عشرت از آن در مفلسستان می زنم .ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).<
مفلسةلغتنامه دهخدامفلسة. [ م ُ ف َل ْ ل َ س َ ] (ع ص ) تأنیث مفلس . پشیزه ور. پشیزدار. فلس دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): الکوسج ؛ سمکة سوداء محدبة الظهر غیر مفلسة. (الجماهر بیرونی ، یادداشت ایضاً).
مفلسیلغتنامه دهخدامفلسی . [ م ُ ل ِ ](حامص ) بینوایی . بی چیزی . تنگدستی . (از ناظم الاطباء). افلاس . مفلس بودن . حالت و چگونگی مفلس : مفلسی من تو را از بر من می بردسرکشی تو مرا از تو بری می کند. خاقانی .اسکندر و تنعم و ملک دو روزه
مفلسفلغتنامه دهخدامفلسف . [ م ُ ف َ س ِ ] (ع ص ) فلسفه دان . فلسفه باف . اهل فلسفه : همچو آن مرد مفلسف روز مرگ عقل را می دید بس بی بال و برگ .مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 269).
مفلس دهلویلغتنامه دهخدامفلس دهلوی . [ م ُ ل ِ س ِ دِ ل َ ] (اِخ ) امان اﷲ مکتبدار شاعر. صاحب تذکره ٔ گلشن آرد: به معلمی اطفال گذر اوقات می نمود و نقش نگینش المفلس فی امان اﷲ بود. از اوست :چه بلا چشم تو ای رشک پری دارد سحرکه پری در طلب چشم تو دیوانه بود.و رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن و قاموس
مفلسستانلغتنامه دهخدامفلسستان . [ م ُ ل ِ س ِس ْ ] (اِ مرکب ) جایی که در آن مردمان بینوا زندگی می کنند و خانه ٔ درویشان . (ناظم الاطباء) : بزم عیش زرپرستان سخت بر من تنگ شدخیمه ٔ عشرت از آن در مفلسستان می زنم .ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).<
مفلسةلغتنامه دهخدامفلسة. [ م ُ ف َل ْ ل َ س َ ] (ع ص ) تأنیث مفلس . پشیزه ور. پشیزدار. فلس دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): الکوسج ؛ سمکة سوداء محدبة الظهر غیر مفلسة. (الجماهر بیرونی ، یادداشت ایضاً).
مفلسی مشهدیلغتنامه دهخدامفلسی مشهدی . [ م ُ ل ِ ی ِ م َ هََ ] (اِخ ) (میر...) از شاعران قرن نهم هجری است که به جنون مبتلا شد. مزارش در مشهد، در لنگر خواجه خضر است . از اوست :خلق گوید مفلسی دیوانه شدلاجرم دیوانگی از مفلسی است .و رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفایس ص 2
اشهب مفلسلغتنامه دهخدااشهب مفلس . [ اَ هََ ب ِ م ُ ف َل ْ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است ، و آن هنگامی است که سپیدی آن صافی و روشن باشد و در آن نقطه های سیاه دیده شود. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18).