نواللغتنامه دهخدانوال . [ ن َ ] (ع اِ) عطا. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (دهار) (منتهی الارب ). بخشش . (غیاث اللغات ). دهش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) : زایر ز بس نوال کز او یابد و صلت گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار. فرخی .ستوده ا
سحاب نواللغتنامه دهخداسحاب نوال . [ س َ ن َ ] (ص مرکب ) کنایه از کریم و جوانمرد. (آنندراج ). رجوع به سحاب کف شود.
نووللغتنامه دهخدانوول . [ وِ ] (فرانسوی ، اِ) داستان کوتاه . داستانی که نویسنده چند تن را در تلاش و کوشش یا مسأله ٔ بغرنجی نشان میدهد و از آن نتیجه ای مشخص میگیرد. نوول نویسی بخشی از ادبیات محسوب میشود. (فرهنگ فارسی معین ).
نوالهلغتنامه دهخدانواله . [ ن َ ل َ / ل ِ ] (اِ) لقمه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زماورد. (مهذب الاسماء) (دهار). زلة. (زمخشری ). بزماورد. میسر. تکه . توشه . (یادداشت مؤلف ). لقمه ٔ خوراکی برای گذاشتن در دهان . (فرهنگ فارسی معین ) <span class="
نوالیدنلغتنامه دهخدانوالیدن . [ ن َ دَ ] (مص ) نالیدن . زاری کردن . (برهان قاطع) (آنندراج ). || جنبیدن . (برهان قاطع)(آنندراج ) (ناظم الاطباء). لرزیدن . (ناظم الاطباء).
نوالهفرهنگ فارسی عمید۱. گلولۀ خمیر؛ تکهای از خمیر آرد گندم که گلوله کنند و به شتر بدهند.۲. [قدیمی] لقمه و توشه و مقداری از خوراک که برای کسی کنار بگذارند.
غندیکلغتنامه دهخداغندیک . [ غ ُ ] (اِ) در تداول مردم گناباد خراسان بمعنی گلوله های پنبه ٔ حلاجی شده کوچکتر از گندشک به اندازه ٔ سه تا چهار نوال .
احسانفرهنگ مترادف و متضادانعام، بخشش، خوبی، دهش، عطا، محاسن، مرحمت، منت، نواخت، نوال، نوعپروری، نوعدوستی، نیکخواهی، نیکوکاری، نیکویی، نیکی
گندشکلغتنامه دهخداگندشک . [گ ُ دِ ] (اِ) در گناباد خراسان ، تکه های پنبه ٔ بزرگ که از آنها نوال (به همین کلمه مراجعه کنید) تقریباًبه اندازه ٔ یک من درست میکنند. رجوع به گندک شود.
نصیبفرهنگ مترادف و متضاد۱. بهره، بهر، حصه، روزی، سهم، قسمت، نصیبه، نوال ۲. اقبال، بخت، تقدیر، سرنوشت، طالع ۳. قرعه، نشان، نصیبه
عدفلغتنامه دهخداعدف . [ ع َ ] (ع اِ) نوال اندک . (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). || خورش ستور اندک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اندک از علف . (از اقرب الموارد). || اندک از هر چیزی . (منتهی الارب ).
نواله بخشیدنلغتنامه دهخدانواله بخشیدن . [ ن َ ل َ / ل ِ ب َ دَ ] (مص مرکب ) لقمه دادن . قوت دادن . غذا دادن : گرت چو سعدی از این در نواله ای بخشندبرو که خود نکنی یاد پارسائی باز.سعدی .
نواله خوردنلغتنامه دهخدانواله خوردن . [ ن َ ل َ / ل ِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) لقمه خوردن : گوینده چو دید کآن جوانمردبی دوست نواله ای نمی خورد. نظامی .مجنون که ز نوش
نواله دادنلغتنامه دهخدانواله دادن . [ ن َ ل َ / ل ِ دَ ] (مص مرکب ) لقمه دادن . بذل و بخشش کردن . روزی رساندن : از خوان کسان نواله دادن بر نسیه بود قباله دادن .امیرخسرو.
نوالهلغتنامه دهخدانواله . [ ن َ ل َ / ل ِ ] (اِ) لقمه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زماورد. (مهذب الاسماء) (دهار). زلة. (زمخشری ). بزماورد. میسر. تکه . توشه . (یادداشت مؤلف ). لقمه ٔ خوراکی برای گذاشتن در دهان . (فرهنگ فارسی معین ) <span class="
نواله برلغتنامه دهخدانواله بر. [ ن َ ل َ / ل ِ ب َ ] (نف مرکب ) نواله برنده . (برهان قاطع). حامل نواله . (فرهنگ فارسی معین ). کسی که توشه و آذوقه می آرد. (ناظم الاطباء). || ریزه خوار. روزی خور.
سحاب نواللغتنامه دهخداسحاب نوال . [ س َ ن َ ] (ص مرکب ) کنایه از کریم و جوانمرد. (آنندراج ). رجوع به سحاب کف شود.
منواللغتنامه دهخدامنوال . [ م ِن ْ ] (ع اِ) نورد. (دهار). بروک جولاهه . ج ، مناویل . (مهذب الأسماء). نورد بافنده و آن چوبی باشد مدور. (منتهی الارب ). چوبی باشد که جولاهگان هر قدر جامه بافته میشود بر آن پیچند. (آنندراج ). نورد جولاهگان و نورد. یقال : هم علی منوال واحد؛ ایشان بر یک نوردند در خو
انواللغتنامه دهخداانوال . [ اَن ْ ] (ع اِ) ج ِ نَول . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ج ِ نال . جوانمردان . بسیار عطایان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به نول و نال شود.
منوالدیکشنری عربی به فارسیکارگاه بافندگي , دستگاه بافندگي , نساجي , جولا يي , متلا طم شدن(دريا) , ازخلا ل ابريا مه پديدارشدن , ازدور نمودار شدن , بزرگ جلوه کردن , رفعت , بلندي , جلوه گري از دور , پديدارازخلا ل ابرها