چارمیخلغتنامه دهخداچارمیخ . (اِ مرکب ) چهارمیخ . نوعی شکنجه . معروف است و آن چنان باشد که شخصی را خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به روی خوابانند و چهار دست و پای او را به میخ بندند. (برهان ). نوعی از سیاست مقرری و آن چنان باشد که شخصی را که خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به رو بخوابانند و هر چهار دست
چارمیخ شدنلغتنامه دهخداچارمیخ شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چهارمیخ شدن . تعذیب و شکنجه شدن . نوعی از تعذیب مجرمان که دراز بر زمین انداخته به چهارمیخ دست و پا بندند. (آنندراج ) (غیاث ) : درسم رخشت که زمین راست بیخ خصم توچون نعل شده چارمیخ . نظامی
چارمیخ کردنلغتنامه دهخداچارمیخ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) استوار کردن با چهارمیخ . کسی یا چیزی را به وسیله ٔ چهارمیخ به جایی بستن و استوار نمودن : درختی راکه بینی تازه بیخش کند روزی ز خشکی چارمیخش . نظامی . || نوعی از سیاست که گناهکار ر
چارمیخ کشیدنلغتنامه دهخداچارمیخ کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) چهارمیخ کشیدن . شکنجه کردن . گناهکار را به چارمیخ بستن . نوعی تعذیب . قسمی کیفر دادن مجرم و بزه کار : گر جز بتو محکم است بیخم برکش چوصلیب چارمیخم . <p class="autho
چارمیخهلغتنامه دهخداچارمیخه . [ خ َ / خ ِ ] (ص مرکب ) چهارمیخه . استوار. محکم . پابرجا. تزلزل ناپذیر.
چارمیخیلغتنامه دهخداچارمیخی . (ص نسبی ) چهارمیخی . استوار. محکم : زین پوده درخت چاربیخی می بُرّم عرق چارمیخی .نظامی (لیلی و مجنون ص 230).
چارمیخ شدنلغتنامه دهخداچارمیخ شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چهارمیخ شدن . تعذیب و شکنجه شدن . نوعی از تعذیب مجرمان که دراز بر زمین انداخته به چهارمیخ دست و پا بندند. (آنندراج ) (غیاث ) : درسم رخشت که زمین راست بیخ خصم توچون نعل شده چارمیخ . نظامی
چهارمیخ شدنلغتنامه دهخداچهارمیخ شدن . [ چ َ / چ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکنجه دیدن و عذاب شدن . رجوع به چارمیخ شدن شود.
چاربیخفرهنگ فارسی عمید= چهاربیخ: ◻︎ درختیست ششپهلو و چاربیخ / تنیچند را بسته بر چارمیخ (نظامی۵: ۷۸۲).
چارمیخ شدنلغتنامه دهخداچارمیخ شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چهارمیخ شدن . تعذیب و شکنجه شدن . نوعی از تعذیب مجرمان که دراز بر زمین انداخته به چهارمیخ دست و پا بندند. (آنندراج ) (غیاث ) : درسم رخشت که زمین راست بیخ خصم توچون نعل شده چارمیخ . نظامی
چارمیخ کردنلغتنامه دهخداچارمیخ کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) استوار کردن با چهارمیخ . کسی یا چیزی را به وسیله ٔ چهارمیخ به جایی بستن و استوار نمودن : درختی راکه بینی تازه بیخش کند روزی ز خشکی چارمیخش . نظامی . || نوعی از سیاست که گناهکار ر
چارمیخ کشیدنلغتنامه دهخداچارمیخ کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) چهارمیخ کشیدن . شکنجه کردن . گناهکار را به چارمیخ بستن . نوعی تعذیب . قسمی کیفر دادن مجرم و بزه کار : گر جز بتو محکم است بیخم برکش چوصلیب چارمیخم . <p class="autho
چارمیخه کردنلغتنامه دهخداچارمیخه کردن . [ خ َ / خ ِ ک دَ ] (مص مرکب ) چهارمیخه کردن . سخت محکم و استوارکردن . استوار ساختن کاری یا امری . پابرجا نمودن .
چارمیخهلغتنامه دهخداچارمیخه . [ خ َ / خ ِ ] (ص مرکب ) چهارمیخه . استوار. محکم . پابرجا. تزلزل ناپذیر.