آبدادهلغتنامه دهخداآبداده . [ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) گوهردار. تیزکرده : گفتندپادشاه ما مسعود است هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است . (تاریخ بیهقی ).دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک روی بدو دارد آبداده سنانم
جوهردارفرهنگ فارسی معین( ~.) [ معر - فا. ] (ص مر.) 1 - نژاده ، اصیل . 2 - مستعد، کاری . 3 - شمشیر و تیغ آبداده و تیز.
تاب خوردهلغتنامه دهخداتاب خورده . [ خوَرْ / خُرْ/ دِ ] (ن مف مرکب ) پیچیده . تابیده شده : موی چون تاب خورده زوبین است مژه چون آبداده پیکانست .مسعودسعد.
مخروفةلغتنامه دهخدامخروفة. [ م َ ف َ ] (ع ص ) مؤنث مخروف . ارض مخروفة؛ زمین آبداده شده از باران خریفی و نخستین باران اول زمستان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخروف شود.
برقعیلغتنامه دهخدابرقعی . [ ب ُ ق َ ] (اِخ ) شاعر معاصر منجیک و منجیک را با او مهاجاتی است . (یادداشت مؤلف ) : ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژتا کی این طبع بد تو که گرفتی سر پژ؟ منجیک .بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی بگاه