آبرویلغتنامه دهخداآبروی . [ ب ِ ] (اِ مرکب ) آب روی . آبرو. حرمت . عزّت . شرف . اعتبار. ناموس . جاه . (ربنجنی ). عِرض . ارج . قدر. (ربنجنی ). شأن : درِ بی نیازی بشمشیر جوی بکشور بود شاه را آب روی . فردوسی .اگر راستی تان بود گفتگوی
همشانهپَرline abreast/ line-abreast, line-abreast formationواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن هواگردها یا شناورها پهلوبهپهلو در یک خط حرکت میکنند
کج ابروییلغتنامه دهخداکج ابرویی . [ ک َ اَ ] (حامص مرکب ) دارای ابروی مانند کمان بودن . کمان ابرویی . (ناظم الاطباء). || خمیدگی مطبوع و زیبای ابروها. (ناظم الاطباء).
فراخ ابروییلغتنامه دهخدافراخ ابرویی . [ ف َ اَ ] (حامص مرکب ) به عشرت گذراندن وبا مردم به شکفتگی برخوردن . (آنندراج ) : چو بنمود شاه از سر نیکوی بدان تنگ چشمان فراخ ابروی . نظامی .رجوع به فراخ آبرویی شود.
فراخ آبروییلغتنامه دهخدافراخ آبرویی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) خوشی بابرکت و زندگانی خرم . (ناظم الاطباء). آبرومند زیستن . با آبروی زیاد بودن . در مآخذ دیگر یافت نشد.
فراخ آبروییلغتنامه دهخدافراخ آبرویی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) خوشی بابرکت و زندگانی خرم . (ناظم الاطباء). آبرومند زیستن . با آبروی زیاد بودن . در مآخذ دیگر یافت نشد.
بی آبرویلغتنامه دهخدابی آبروی . (ص مرکب ) ناپسند و ناموافق . (ناظم الاطباء). بی آبرو : یکی خرد گوساله در پیش اوی تنش لاغر و خشک و بی آبروی . فردوسی .وگر زین هنرها نیابی دروی همانا که یابیش بی آبروی . فردوسی .<
بی آبروییلغتنامه دهخدابی آبرویی . (حامص مرکب ) رسوایی و بی شرفی و بی اعتباری . (ناظم الاطباء).- بی آبرویی کردن ؛ دست بکارهایی زدن که موجب رسوایی شود : یکی کرده بی آبرویی بسی چه غم دارد از آبروی کسی . سعدی .ک
آبروی خودراریختنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی خودراریختن، رسوایی به بار آوردن، افتضاح بار آوردن (بالا آوردن، راه انداختن) خود را سبک کردن، نزول اجلال کردن
بی آبرویلغتنامه دهخدابی آبروی . (ص مرکب ) ناپسند و ناموافق . (ناظم الاطباء). بی آبرو : یکی خرد گوساله در پیش اوی تنش لاغر و خشک و بی آبروی . فردوسی .وگر زین هنرها نیابی دروی همانا که یابیش بی آبروی . فردوسی .<