آخر شدنلغتنامه دهخداآخر شدن . [ خ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بپایان رسیدن . برسیدن . سر آمدن . بانجام رسیدن : روز هجران و شب فرقت یار آخر شدزدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.حافظ.
بیگاه شدنلغتنامه دهخدابیگاه شدن .[ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) روز به آخر شدن . وقت شام شدن . بپایان روز رسیدن . شب شدن . به شب رسیدن : چنین بود تا روز بیگاه شدز شب دامن رزم کوتاه شد. فردوسی
بسر شدنلغتنامه دهخدابسر شدن . [ ب ِ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آخر شدن . (غیاث ). کنایه از آخر شدن . (آنندراج ). بسر رسیدن . (آنندراج ). بپایان آمدن : از تو همی بسر نشوداین بلا و عشق
درباقی شدنلغتنامه دهخدادرباقی شدن . [ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از چیزی نماندن و تمام گردیدن و آخر شدن و وجود نداشتن . (برهان ). موقوف شدن . (آنندراج ) : طلب ها درباقی شدو اعتقادها
سپری شدنلغتنامه دهخداسپری شدن . [ س ِ پ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گذشتن و آخر شدن . (آنندراج ). گذشتن و تمام شدن . (غیاث ). منقضی شدن و تمام شدن . (ناظم الاطباء) : چون سال صد و نود و نه
شب شدنلغتنامه دهخداشب شدن . [ ش َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فرارسیدن شب . (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از آخر شدن ایام جوانی است . (بهار عجم ) : شب شد دگر که تنگ غمت را ببر کشم چون مرغ