حراستلغتنامه دهخداحراست . [ ح ِس َ ] (ع مص ) نگاهبانی کردن . نگاه داشتن . (ترجمان عادل بن علی ). پاسبانی . نگاهبانی . نگهبانی . حفظ. نگاهداری . مراقبت . رقابت . پاسبانی کردن . (دهار) (ترجمان عادل بن علی ). نگاهبانی کردن چیزی یا کسی را. نگه داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). صیانت کردن . محافظت کردن
ارپاستلغتنامه دهخداارپاست . [ اُ رُ ] (اِخ ) طبق نوشته ٔ ژوستن مورخ (کتاب 1، بند 10) چون کبوجیه خواست بمصر رود، مغی را پرک ساس پس نام نگهبان قصر خود کرد. این مُغ، وقتی که شنید کبوجیه درگذشته سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را
آراستنلغتنامه دهخداآراستن . [ ت َ ] (مص ) (از پهلوی آرو، ایستادن ، برخاستن ، دور شدن ) زیب . زین . تقیین . تزیین . تجمیل . تحلیه . توشیح . تزویق . زبرجه . بزیب و زینت مزیّن کردن . تحسین کردن . متحلی کردن . آمودن . زیورکردن . آذین کردن . بگلگونه و غازه کردن : شاه دیگر
آراستنیلغتنامه دهخداآراستنی . [ ت َ ] (ص لیاقت ) از در آراستن . درخور آراستن . که آراستن آن ضروری است . که آراستن آن واجب است .
آراستهلغتنامه دهخداآراسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) آموده . موده . پدرام . مزیّن . مجمل . مُحلی . حالی . حالیه . مُطرّز. مزخرف . بغازه و گلگونه کرده : گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر برآئی پیراسته آراسته گردد ز رخانت . <p class="auth
ناآراستلغتنامه دهخداناآراست . (ص مرکب ) به معنی ناصاف . مقابل آراسته و آراست : زرّیع؛ آنچه خود بروید از دانه ٔ افتاده وقت درو در زمین ناهموار ناآراست . (منتهی الارب ). رجوع به آراست و آراسته و ناآراسته شود.
نظام اکثریتیmajority systemواژههای مصوب فرهنگستاننظامی که در آن تصویب و اجرایی شدن هر طرح، مشروط به احراز بیش از 50 درصد آراست
دانای طوسلغتنامه دهخدادانای طوس . [ ی ِ ](اِخ ) فردوسی طوسی . (شرفنامه ) (برهان ) : سخنگوی پیشینه دانای طوس که آراست روی سخن چون عروس .نظامی .
بوبفرهنگ فارسی عمیدهرچیز گستردنی، مانندِ فرش؛ بساط: ◻︎ شاه دیگرروز باغ آراست خوب / تختها بنهاد و برگسترد بوب (رودکی: ۵۳۴).
آراستنلغتنامه دهخداآراستن . [ ت َ ] (مص ) (از پهلوی آرو، ایستادن ، برخاستن ، دور شدن ) زیب . زین . تقیین . تزیین . تجمیل . تحلیه . توشیح . تزویق . زبرجه . بزیب و زینت مزیّن کردن . تحسین کردن . متحلی کردن . آمودن . زیورکردن . آذین کردن . بگلگونه و غازه کردن : شاه دیگر
آراستنیلغتنامه دهخداآراستنی . [ ت َ ] (ص لیاقت ) از در آراستن . درخور آراستن . که آراستن آن ضروری است . که آراستن آن واجب است .
آراسته شدنلغتنامه دهخداآراسته شدن . [ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تزیّن . (دهار). ازدیان . تقین . تزتت .
آراسته کردنلغتنامه دهخداآراسته کردن . [ ت َ / ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تزیین . آراستن . تقیین . قبن . تمویه .- خویشتن را آراسته کردن ؛ تصنع.
ناآراستلغتنامه دهخداناآراست . (ص مرکب ) به معنی ناصاف . مقابل آراسته و آراست : زرّیع؛ آنچه خود بروید از دانه ٔ افتاده وقت درو در زمین ناهموار ناآراست . (منتهی الارب ). رجوع به آراست و آراسته و ناآراسته شود.