آسودنلغتنامه دهخداآسودن . [ دَ ] (مص ) آرمیدن . مستریح شدن . راحت . استراحت یافتن . استجمام . استرواح . اَون : نخفت و نیاسود تا بامداداز اندیشه بر دل نیامدْش یاد. فردوسی .بخواب و به آسایش آمد شتاب وزآن پس برآسود بر جای خواب .<br
آسودنفرهنگ فارسی عمید۱. آسایش یافتن؛ آرام گرفتن؛ آرمیدن: ◻︎ چه جوییم از این گنبد تیزگرد / که هرگز نیاساید از کارکرد (فردوسی: ۷/۶۲۸)، ◻︎ چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت / چه رنجها که کشیدند و دیگری آسود (سعدی۲: ۶۹۶).۲. دست از کار کشیدن؛ استراحت؛ از کار و حرکت بازایستادن؛ آسوده شدن؛ در رفاه زندگی کردن.
آسودنفرهنگ فارسی معین(دَ) (مص ل .) 1 - آرمیدن ، استراحت یافتن . 2 - سکون یافتن ، آرام گرفتن . 3 - خوابیدن ، خفتن . 4 - توقف کردن ، درنگ کردن .
آسودنلغتنامه دهخداآسودن . [ دَ ] (مص ) آرمیدن . مستریح شدن . راحت . استراحت یافتن . استجمام . استرواح . اَون : نخفت و نیاسود تا بامداداز اندیشه بر دل نیامدْش یاد. فردوسی .بخواب و به آسایش آمد شتاب وزآن پس برآسود بر جای خواب .<br
آسودنفرهنگ فارسی عمید۱. آسایش یافتن؛ آرام گرفتن؛ آرمیدن: ◻︎ چه جوییم از این گنبد تیزگرد / که هرگز نیاساید از کارکرد (فردوسی: ۷/۶۲۸)، ◻︎ چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت / چه رنجها که کشیدند و دیگری آسود (سعدی۲: ۶۹۶).۲. دست از کار کشیدن؛ استراحت؛ از کار و حرکت بازایستادن؛ آسوده شدن؛ در رفاه زندگی کردن.
آسودنفرهنگ فارسی معین(دَ) (مص ل .) 1 - آرمیدن ، استراحت یافتن . 2 - سکون یافتن ، آرام گرفتن . 3 - خوابیدن ، خفتن . 4 - توقف کردن ، درنگ کردن .
درآسودنلغتنامه دهخدادرآسودن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) آسودن : چون درآسود یک دو روز به شهرداد از خواب و خورد خود را بهر. نظامی .رجوع به آسودن شود.
خاطر آسودنلغتنامه دهخداخاطر آسودن . [ طِ دَ ] (مص مرکب ) راضی کردن و تسکین دادن و ساکن نمودن . (ناظم الاطباء).
فروآسودنلغتنامه دهخدافروآسودن . [ ف ُ دَ ] (مص مرکب ) آسودن . برآسودن . استراحت کردن : در آن دیر کهن فرزانه شاپورفروآسود کز ره بود رنجور.نظامی . || خفتن . بخواب رفتن : زمین در سر کشیده چتر شاهی فروآسوده
ناآسودنلغتنامه دهخداناآسودن . [ دَ ] (مص منفی ) نیاسودن . راحت نکردن . آسایش نداشتن . || آرام نگرفتن . آرامش نداشتن . || نخفتن . بیدار ماندن . نیارامیدن . || شتاب کردن . توقف نداشتن . درنگ نکردن . ماندگی نگرفتن . رفع خستگی نکردن . رجوع به نیاسودن شود.
آسودنلغتنامه دهخداآسودن . [ دَ ] (مص ) آرمیدن . مستریح شدن . راحت . استراحت یافتن . استجمام . استرواح . اَون : نخفت و نیاسود تا بامداداز اندیشه بر دل نیامدْش یاد. فردوسی .بخواب و به آسایش آمد شتاب وزآن پس برآسود بر جای خواب .<br