علودةلغتنامه دهخداعلودة. [ ع َل ْ وَ دَ ] (ع مص ) جای خود را گرفتن بطوری که کسی نتواند او را بجنباند. (از منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
علودةلغتنامه دهخداعلودة. [ ع ِل ْ وَدْ دَ ] (ع ص ) مؤنث علودّ. رجوع به علودّ شود. || اسب سرکش . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || اسبی که منقاد نشود مگر آنکه از پس وی را برانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب سرکش که کشیده نشود مگر آنکه از پس رانند آنرا. (منتهی الارب ). || شتر کهنسا
پالودهلغتنامه دهخداپالوده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) مصفّی . مروّق . پاک کرده از غش ّ. (اوبهی ). صاف و پاک شده . رائق . صافی . صافی کرده . پاک کرده . (صحاح الفرس ).- شراب پالوده ؛ شراب مروّق :بگوش خردور، دبیر کهن همی کرد پالوده سی
پالودهفرهنگ فارسی عمید۱. صافشده.۲. پاکیزهشده؛ پاکشده از آلودگی: ◻︎ چُون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی: ۱/۳۶).۳. (اسم) ‹فالوده› شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رندهشده درست میکنند: ◻︎ ملک نقل دهانآلوده میخورد / به امّید شکر پالوده میخورد (نظامی۲: ۲۴۶).
آلودهفرهنگ فارسی عمیدآنکه یا آنچه به چیزی پاک یا ناپاک آغشته شده؛ آنکه به وضعیتی بد دچار شده؛ آغشته؛ مالیده به چیزی؛ ناپاک.
آلودهفرهنگ فارسی عمیدآنکه یا آنچه به چیزی پاک یا ناپاک آغشته شده؛ آنکه به وضعیتی بد دچار شده؛ آغشته؛ مالیده به چیزی؛ ناپاک.
آلودهلغتنامه دهخداآلوده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) لوث ، دَرَن ، وسخ ، نجاست ، شوخ ، پلیدی گرفته . ملوّث . مدَرّن . متنجس : ...َر آلوده بیاری ّ و نهی در...َس من بوسه ای چند بتزویر دهی بر نس من .
آلودهفرهنگ مترادف و متضادپلید، جنب، چرکین، چرکآلود، چرک، کثیف، ملوث، ناپاک، ناشسته، نجس ≠ پاک، پاکدامن، تمیز، مبرا
دامن آلودهلغتنامه دهخدادامن آلوده . [ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) که دامن آلوده دارد. که دامنش بچیزی چون خون یا پلیدی و نظایر آن آغشته شده . || تردامن . فاسق . فاجر. آلوده دامن . دامن آلود. دامن سیاه . مقابل خشک دامن و پاکدامن : دامن آلود
حسرت آلودهلغتنامه دهخداحسرت آلوده . [ ح َ رَ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) توأم با حسرت . همراه حسرت : مدام از پریشانی روزگاردلش حسرت آلوده تن سوگوار.(؟)
خاک آلودهلغتنامه دهخداخاک آلوده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آغشته شده ٔ بخاک . خاک نشسته . خاک گرفته . غبارآلود. مُرَیَّغ. (منتهی الارب ) : واز سر تا پای خاک آلوده . (مجمل التواریخ و القصص ).
خواب آلودهلغتنامه دهخداخواب آلوده . [ خوا / خا دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) خوابناک . خواب آلود. (یادداشت بخط مؤلف ) : ای که خواب آلوده واپس مانده ای از کاروان جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را. <p cla
خون آلودهلغتنامه دهخداخون آلوده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آغشته بخون . لکه دار از خون . (ناظم الاطباء). خونین : سر از البرز برزد قرص خورشیدچو خون آلوده دزدی سر ز مکمن . منوچهری .چون آدم سر گور باز کرد