آهنینهلغتنامه دهخداآهنینه . [ هََ نی ن َ / ن ِ ](ص نسبی ) آهنین . منسوب به آهن . از آهن : بدیماه ار ایدون که خواهد خدای بپوشم برزم آهنینه قبای . فردوسی . || (اِ مرکب ) آلات آهنین . آنچه از آهن کنند ا
آهنینهفرهنگ فارسی عمید[قدیمی] ظرف آهنی: ◻︎ همیشه تا نجهد ز آهنینه مرزنجوش / همیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبر (فرخی: ۱۱۹).
ابریشمینهلغتنامه دهخداابریشمینه . [ اَ ش َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) جامه های ابریشمین : سه روز متواتر می غارتیدند، اول روز زرینه و سیمینه و ابریشمینه ، دوم روز برنجینه و رویینه و آهنینه ، سوم روز افکندنی و حشو بالشها و نهالیها و خم و
افکندنیلغتنامه دهخداافکندنی . [ اَ ک َ دَ ] (ص لیاقت ، اِ) قابل انداختن . انداختنی . ساقطکردنی . بریدنی . (یادداشت مؤلف ). هر چیز که سزاوار و لایق دور انداختن باشد. (ناظم الاطباء). || قابل کاشتن . کاشتنی : و بفرمود تا تخم اسپرغم ها از کوه بیاوردند و درختان با بیخ و هرچه
آهنگرلغتنامه دهخداآهنگر. [ هََ گ َ ] (ص مرکب ) پیشه وری که آهن در کوره تافته و کوبد و آلات آهنینه سازد. حداد. هبرَقی . هالکی . قین . ریّام . نهامی . نهامین : کشاورز و آهنگر و پای باف چو بیکار باشند سَرْشان بکاف . ابوشکور.سر سروران ز
دنبهلغتنامه دهخدادنبه . [ دُم ْ ب َ / ب ِ ] (اِ) آن جزء از گوسفند که به جای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربش است . (ناظم الاطباء). دم نوعی از گوسپند که پهن باشد که هندیان آن را چکتی نامند. (آنندراج ) (غیاث ). الیة. دم نوعی از گوسپندان که چرب و کلان شود. چرب
پوشیدنلغتنامه دهخداپوشیدن . [ دَ ] (مص ) در بر کردن . بتن کردن . در تن کردن . پوشیدن جامه ای را. ملبس شدن . در پوشیدن . بر تن کردن . بر تن راست کردن . لبس . تلبس . مکتسی شدن . اکتساء. (منتهی الارب ). رخت پوشیدن . لتب . (تاج المصادر بیهقی ). التتاب . (منتهی الارب ) :