حبارلغتنامه دهخداحبار. [ ] (اِخ ) شهریست [ به ناحیت کرمان ] میان سیرگان و بم . جایی سردسیر و هوای درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. (حدود العالم ).
حبارلغتنامه دهخداحبار. [ ح َب ْ با ] (ع ص ) سمعانی گوید: هذه النسبة الی بیع الحبر و عمله و هو السواد الذی یکتب به .و فیروزآبادی گوید: حبار بمعنی حبرفروش غلط باشد.
چابارلغتنامه دهخداچابار. (اِخ ) دهی جزء دهستان بزجلو بخش وفس شهرستان اراک در 17 هزارگزی جنوب خاوری کمیجان و 8 هزارگزی راه مالرو عمومی .کوهستانی و سردسیر است با 202 تن سکنه ، آب آن از قنات ، مح
گهبارلغتنامه دهخداگهبار. [ گ َ ] (اِ) به معنی گهنبار و گاهنبار باشد. رجوع به ذیل کلمه ٔ گاهنبار شود.
اشیاف ابارلغتنامه دهخدااشیاف ابار. [ اَش ْ ف ِ اَب ْ با ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دوایی است برای چشم . (منتهی الارب ). و رجوع به اَبّار شود.
ابوعبدالغتنامه دهخداابوعبدا. [ اَ ع َ دِل ْ لاه ] (اِخ ) ابن ابار. محمدبن عبداﷲبن ابی بکر قضاعی . رجوع به ابن ابار ابوعبداﷲ... شود.