آبدارلغتنامه دهخداآبدار. (نف مرکب ) شربت دار. ساقی . ایاغچی . و در این زمان خادمی که بکار تهیه ٔ چای و قهوه و غلیان است : بیوسف چنین گفت پس آبدارکه ای مایه ٔ علم و گنج وقار. شمسی (یوسف و زلیخا).ز یوسف پذیرفت پس آبدارکه گر بازخوا
ابدارلغتنامه دهخداابدار. [ اِ ] (ع مص ) تافتن ماه شب چهارده . طلوع کردن بدر بر. (تاج المصادر بیهقی ).
آبدارفرهنگ فارسی عمید۱. پرآب: میوۀ آبدار.۲. شاداب؛ باطراوت.۳. دارای جلا و برندگی؛ جوهردار: شمشیر آبدار.۴. [مجاز] رکیک: فحش آبدار.۵. (شیمی) هیدراته؛ آمیخته با آب.۶. [مجاز] محکم: بوسهٴ آبدار.۷. (اسم، صفت) متصدی آبدارخانه که شربت، چای، قهوه، قلیان، و مانندِ آن تهیه میکند؛ آبدارباشی.<br
اسرافلغتنامه دهخدااسراف . [ اِ ] (ع مص ) گزاف کاری کردن . (تاج المصادر بیهقی ). گزافه کاری . ایعاث . اقعاث . گزاف کردن . (زوزنی ). درگذشتن از حدّ میانه . از حدّ تجاوز کردن . افراط. زیاده روی .تبذیر. ابذار. اتلاف . گشادبازی . فراخ روی . از اندازه بگذشتن . تجاوز حدّ. مجاوزه ٔ از حدّ بغیر صواب .