اخللغتنامه دهخدااخل . [ اَ خ َل ل ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از خل ّ. محتاج تر. || (ص ) مردی اخل ّ؛ درویش مفلس .
اخلدیکشنری عربی به فارسیتهي کردن , خالي کردن , تخليه مزاج کردن , ترک کردن , محروم کردن , تعطيل کردن , تخليه کردن
اخگللغتنامه دهخدااخگل . [ اَ گ َ ] (اِ) داسه ٔ گندم و جو را گویند یعنی خسهای سرتیز که بر سر خوشه ٔ گندم و جو میباشد. (جهانگیری ) (برهان ). داس . (جهانگیری ). و رجوع به اخکل شود.
اخیللغتنامه دهخدااخیل . [ اَ ی َ ] (اِخ ) موضعی است بین دور بنی عبداﷲبن غَطفان و دور طی ٔ. (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
اخیللغتنامه دهخدااخیل . [ اَ ی َ ] (ع اِ) مرغی است مختلف الالوان . مرغی است به اندازه ٔ هدهدی که خالهای سرخ و سبز و سپید دارد. مرغی است بزرگتر از قطاء و آنرا حُضاری ّ نیز گویند. مرغی است و آن صُرد است یا شقراق و از آن رو موسوم به اخیل کرده اند که خالهای سیاه و سپید دارد. (منتهی الارب ). شقراق
اخیللغتنامه دهخدااخیل . [ اَ ی َ ] (ع ص ) خالناک . خالدار. باخال : رجل اخیل ؛ مرد خالناک . (منتهی الارب ). آنکه بر اندام او خال بسیار باشد: وجه اخیل ؛ روی باخال . || (اِ) کبر. بزرگ منشی . (منتهی الارب ). || ( ن تف ) نعت تفضیلی از اختیال .- امثال : <span class=
اﷲخیللغتنامه دهخدااﷲخیل . [ اَل ْ لاه خ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری در 20 هزارگزی شمال خاوری ساری . سکنه ٔ آن 30 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
اخلاقناگرا۱، اخلاقناگرایانهamoralواژههای مصوب فرهنگستانمربوط به اخلاقناگرایی؛ منسوب به اخلاقناگرا
کنشگر اخلاقی، عامل اخلاقیmoral agentواژههای مصوب فرهنگستانکسی که قادر به صورتبندی اصول و قواعد عام اخلاقی و پیروی از آنهاست و از آزادی اراده برای تصمیمگیری دربارة اینکه چه اعمالی را باید انجام دهد و چه اعمالی را نباید انجام دهد، برخوردار است
اخلامورلغتنامه دهخدااخلامور. [ اَ ] (اِ) زیرفون . نرمدار. گاوکُهُل . پالاد. پالاس . رجوع به زیرفون شود.
اخلفلغتنامه دهخدااخلف . [ اَ ل َ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از خلاف . پس روتر.- امثال : اخلف من بول الجمل . اخلف من ثیل الجمل ؛ الثیل وعاء قضیبه و قیل ذلک فیه لانه یخالف فی الجهة التی الیها مبال کل حیوان . (مجم
دواخللغتنامه دهخدادواخل . [ دَ خ ِ ] (ع اِ) ج ِ داخلة، نهانی زمین . (آنندراج ). رجوع به داخلة شود. || ج ِ دوخلة. (ناظم الاطباء). رجوع به دوخلة شود.
داخللغتنامه دهخداداخل . [ خ ِ ] (اِخ ) (الواح الداخل ) نام محلی مرکب از چند تپه ٔ ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس الاعلام ترکی ).
داخللغتنامه دهخداداخل . [ خ ِ ] (اِخ ) طبرش داخل . تفرش ، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است : در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و پنج درهم مقرر بوده است . (تاریخ قم ص 119). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش
داخللغتنامه دهخداداخل . [ خ ِ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن معاویةبن هشام الداخل ، از ملوک اموی اندلس . رجوع به عبدالرحمن ... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود.