اردملغتنامه دهخدااردم . [ اَ دَ ] (اِ) کار و هنر خوب . (برهان قاطع) (آنندراج ). هنر و پیشه . صناعت . || آذریون . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (اختیارات بدیعی ). و آن نوعی است از اقحوان . (برهان قاطع) (آنندراج ). گل آذرگون . (شمس اللغات ).
اردملغتنامه دهخدااردم . [ اَ دَ ] (اِ) نام سوره های بزرگ است از کتاب زند و پازند. (برهان قاطع) (آنندراج ) : دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی پازند ز بسم اﷲ و الحمد ز اردم .سیف اسفرنگ .
اردمفرهنگ فارسی عمیدهریک از سورههای بزرگ کتاب زند: ◻︎ دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی / پازند ز بسماللّه و الحمد ز اردم (سیف اسفرنگ: لغتنامه: اردم).
هردملغتنامه دهخداهردم . [ هََ دَ ] (ق مرکب ) هر لحظه . هرساعت . هر آن . پیوسته . پشت سر هم . پیاپی . متواتراً. (یادداشت به خط مؤلف ) : چو با او تو پیوسته ٔ خون شوی از این پایه هردم به افزون شوی . فردوسی .یا در این غم که مرا هردم ه
پاردملغتنامه دهخداپاردم . [ دُ ] (اِ مرکب ) ثَفر. (دهار) (منتهی الارب ). زیردمی . رانکی . (برهان ). قشقون . گوزبان ، دوالی از ساز اسب که به زیر دُم اوفتد. چرمی باشد پهن که بر پس پالان چاروا دوزند و برپس ران چاروا اندازند و بعضی گویند چرمی باشد که برپس زین اسب بندند و بر زیر دم اسب اندازند و ای
پاردمفرهنگ فارسی عمیدتسمهای که در عقب زین یا پالان اسب و الاغ میدوزند و زیر دم حیوان میافتد؛ رانکی: ◻︎ صوفی شهر بین که چون لقمهٴ شبهه میخورد / پاردمش دراز باد آن حیوان خوشعلف (حافظ: ۵۹۶).
اردمشتلغتنامه دهخدااردمشت . [ اَ دُ م ُ ] (اِخ ) قلعه ایست حصین قریب جزیره ٔ ابن عمر در جهت شرقی دجله ٔ موصل واقع در کنار کوه جودی و یاقوت گوید: اکنون متعلق بصاحب موصل است و زیر آن دیرالزعفران واقع است که آنهم قلعه ایست . اهل اردمشت بر معتضدباﷲ عصیان کردند و در قلعه متحصن شدند تا خلیفه خود قصد
اردملیشلغتنامه دهخدااردملیش . [ ] (اِخ ) مقری در نفح الطیب از ابن حیان آرد: دشمن بر بربشتر قصبه ٔ شهر برطانیه نزدیک سرقسطه غلبه کرد (به سال 456 هَ . ق .). و لشکر اردملیش بدانجا فرودآمد و آنرا در حصار گرفت و یوسف بن سلیمان بن هود در حمایت آن قصبه تقصیر کرد واهل آ
اردمونلغتنامه دهخدااردمون . [ اَ دِ مُن ْ ] (از لاتینی ، اِ) (از لاطینیه اَرتیمواُنیس ) دگل عقب کشتی : دهمتناز عقات البحریین بان ّ المرکب َ امالته الریح بقوتها الی احدالبرین و هو ضارب فیه فأمر رئیسهم بحطّ الشراع للحین ، فلم یتحط شراع الصاری المعروف بالاردمون و عالجوه فلم یقدروا علیه لشدة ذهاب
اردمهلغتنامه دهخدااردمه . [ ] (اِ) نام درختی . (شمس اللغات ). درخت شخار. (مؤید الفضلاء از زفان گویا).
ارباتانواژهنامه آزاداین کلمه یک کلمه کاملا ترکی میباشد که از دو کلمه ار+باتان تشکیل شده که ار در زبان ترکی به معنی اردم یعنی شجا و دلاور و باتان به معنی منطقه یا استراحتکاه میباشد که در یک کلام به معنی منطقه یا استراحتگاه مردان شجا ع و دلاور میباشد در معنی های دیگر به معنی نگهبان صبح میباشد منطقه مردان دلاور_وطن مردم د
لرلغتنامه دهخدالر. [ ل َ ] (اِ) جوی باشد اعم از آنکه سیلاب کنده باشد یا آدمی . (برهان ) (جهانگیری ) : لری کندند ناهموار در پیش که باد ازوی سر آید در تک خویش . امیرخسرو (از جهانگیری ).|| تخته سنگ . صخره (در لهجه ٔ بختیاری ): میرَه
آذرگونلغتنامه دهخداآذرگون . [ ذَ ] (اِ مرکب ) (از: آذر، آتش + گون ، فام ) گلی است که آن را خجسته گویند، رنگش زرد بود و میانش سیاه . (فرهنگ اسدی ، خطی ) : تا همی سرخ بود آذرگون تا همی سبز بود سیسنبر... فرخی .بهم بودند آنجا ویس و رامین
غرباللغتنامه دهخداغربال . [ غ ِ /غ َ ] (اِ) آلت بیختن که ظرفی است دارای دیواره ٔ مدور که عموماً از تخته است و ته ظرف دارای سوراخهای بسیار است ، از روده بافته می شود و یا از مفتول . (فرهنگ نظام ). غربال را در قدیم از نی و سایر نباتاتی که مثل آن باشد میساختند. (
اردمشتلغتنامه دهخدااردمشت . [ اَ دُ م ُ ] (اِخ ) قلعه ایست حصین قریب جزیره ٔ ابن عمر در جهت شرقی دجله ٔ موصل واقع در کنار کوه جودی و یاقوت گوید: اکنون متعلق بصاحب موصل است و زیر آن دیرالزعفران واقع است که آنهم قلعه ایست . اهل اردمشت بر معتضدباﷲ عصیان کردند و در قلعه متحصن شدند تا خلیفه خود قصد
اردملیشلغتنامه دهخدااردملیش . [ ] (اِخ ) مقری در نفح الطیب از ابن حیان آرد: دشمن بر بربشتر قصبه ٔ شهر برطانیه نزدیک سرقسطه غلبه کرد (به سال 456 هَ . ق .). و لشکر اردملیش بدانجا فرودآمد و آنرا در حصار گرفت و یوسف بن سلیمان بن هود در حمایت آن قصبه تقصیر کرد واهل آ
اردمونلغتنامه دهخدااردمون . [ اَ دِ مُن ْ ] (از لاتینی ، اِ) (از لاطینیه اَرتیمواُنیس ) دگل عقب کشتی : دهمتناز عقات البحریین بان ّ المرکب َ امالته الریح بقوتها الی احدالبرین و هو ضارب فیه فأمر رئیسهم بحطّ الشراع للحین ، فلم یتحط شراع الصاری المعروف بالاردمون و عالجوه فلم یقدروا علیه لشدة ذهاب
اردمهلغتنامه دهخدااردمه . [ ] (اِ) نام درختی . (شمس اللغات ). درخت شخار. (مؤید الفضلاء از زفان گویا).
پاردملغتنامه دهخداپاردم . [ دُ ] (اِ مرکب ) ثَفر. (دهار) (منتهی الارب ). زیردمی . رانکی . (برهان ). قشقون . گوزبان ، دوالی از ساز اسب که به زیر دُم اوفتد. چرمی باشد پهن که بر پس پالان چاروا دوزند و برپس ران چاروا اندازند و بعضی گویند چرمی باشد که برپس زین اسب بندند و بر زیر دم اسب اندازند و ای
پاردمفرهنگ فارسی عمیدتسمهای که در عقب زین یا پالان اسب و الاغ میدوزند و زیر دم حیوان میافتد؛ رانکی: ◻︎ صوفی شهر بین که چون لقمهٴ شبهه میخورد / پاردمش دراز باد آن حیوان خوشعلف (حافظ: ۵۹۶).