هشتادلغتنامه دهخداهشتاد. [ هََ ] (عدد، ص ، اِ) توصیفی عددی . هشت مرتبه ده . (ناظم الاطباء). ثمانین . نماینده ٔ آن در حساب جُمَّل حرف «ف » است . (یادداشت به خط مؤلف ) : چو گودرز و هشتاد پور گزین همه نامداران باآفرین .فردوسی .
اشتاتلغتنامه دهخدااشتات . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شَت ّ. پراکندگان . (مهذب الاسماء). پراکنده ها. پراکندگیها: جاؤا اشتاتاً؛ ای متفرقین . (اقرب الموارد) : مؤلف این اشتات و مصنف این کلمات ... چنین گوید. (قاضی بدر محمد دهار در دیباچه ٔ دستورالاخوان ). به جمع اشتات غزلیات نپ
اشتادلغتنامه دهخدااشتاد. [ ] (اِخ ) (رستاق ...) رستاق اشتاد ناحیه ای در آمل بوده است که اشتاد نامی آنرا بنیان نهاده است . رجوع به تاریخ طبرستان ص 63 و اشتاد وسفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 155 بخش انگلیسی شود.
اشتادلغتنامه دهخدااشتاد. [ ] (اِخ ) مؤلف آنندراج آرد: در تاریخ مازندران آمده است اشتاد مردی بود که قریه ای بنام خود بنا نهاد و به اشتادرستاق معروف شد و پادشاه وقت دختر او را بزنی گرفت و چون آمله نام داشت ، شهر آمل را بنام او بنا کرد و برادر اشتاد، یزداو نام بود، او نیز جائی بنا کرد که آنرا یز
استاذدیکشنری عربی به فارسیاقا , لرد يا نجيب زاده , رءيس يا استاد يا عضو دانشکده , پوشيدن , برتن کردن , استاد , پرفسور , معلم دبيرستان يا دانشکده
آموزگارفرهنگ فارسی عمید۱. آموزنده؛ کسیکه به دیگری درس بدهد.۲. استاد.۳. معلم؛ معلم مدرسۀ ابتدایی.۴. ناصح؛ اندرزگو.۵. راهنما: ◻︎ هم او آفرینندۀ روزگار / به نیکی هم او باشد آموزگار (فردوسی: ۶/۳۲۰).
دوویرلغتنامه دهخدادوویر. [ دُ ] (اِ) دبیر و نویسنده و منشی . (ناظم الاطباء). دبیر و نویسنده و منشی را گویند و دوویر از آن جهت می گویند که به دو هنر آراسته است : یکی هنر فضل و دیگری هنر خط، چه ، ویر به معنی هنرباشد. (برهان ) (آنندراج ). || استاد و معلم ، مدرس زبان . (ناظم الاطباء). و رجوع به دب
بسناسلغتنامه دهخدابسناس . [ ب َ ] (اِخ ) نام استاد و معلم دهریان باشد و او بوجود واجب قایل نیست . گویند طب و نجوم و هیئت و طلسمات و علوم غریبه را خوب میدانسته است . (برهان ) (از رشیدی ) (از سروری ) (ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء) (از شعوری ج 1 ورق <span clas
استادلغتنامه دهخدااستاد. [ اُ ] (اِخ ) لقب ابوالبرکات ، طبیب ، صاحب کتاب معتبر، و چون در طب استاد گویند مراد او باشد.
استادلغتنامه دهخدااستاد. [ اُ ] (ص ) (معرب آن نیز استاد و استاذ) اوستاد. اُستا. اوستا (مخفف اوستاد) . ماهر. بامهارت . صاحب مهارت . حاذق . (دهار) (ربنجنی ) : از غایت بی ننگی و از حرص گدائی استادتر از وی همه این یافه درایان . سوزنی .ز
استادلغتنامه دهخدااستاد. [ اِ ] (فرانسوی ، اِ) (از یونانی ستادین ) نزد یونانیان مقیاس طول به اندازه ٔ 600 گام یونانی . استاد یونانی معادل 185 گز (متر) بود. (ایران باستان ص 593 و <span class="h
استادلغتنامه دهخدااستاد. [ اِ ] (فعل ) این فعل در زبان پهلوی مورد استعمال داشته است و در فارسی نادر آمده است : [ ابومسلم ] به حلوان شد، باز خلعتها آوردند، بنهروان شدو سپاهها رسیدن استاد به استقبال وی ، تا بر نیکوتر هیأتی و کرامت و عزی ببغداد اندر شد. (تاریخ سیستان ص <span class="hl" dir="ltr"
پیر و استادلغتنامه دهخداپیر و استاد. [ رُ اُ ] (اِ مرکب ) مرشد کامل و معلم : هرچه از پیر و استاد دانسته بودن بکار بردن ؛ همگی تجربه و دانائی و علم خود بکار بردن . هرچه از پیرو استاد دانستن گفتن . گفتن آموخته ها و بکار داشتن تجربه ها بجمله .
پیش استادلغتنامه دهخداپیش استاد. [ اُ ] (اِخ ) دهی از دهستان میمند بخش شهربابک شهرستان یزد واقع در 47 هزارگزی شمال خاوری شهر بابک و 16 هزارگزی راه فرعی نجف آباد به فیض آباد شهر بابک . کوهستانی ، معتدل مالاریائی دارای <span class="
راستادلغتنامه دهخداراستاد. (اِ) وظیفه . راتبه . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). راتب . (برهان ). وجه گذران . (ناظم الاطباء). ماهیانه . (شعوری ج 2 ص 4) : خدایا بخواهم ز توراستادچو جودت همه را وظیف
وراستادلغتنامه دهخداوراستاد. [ وَ ] (اِ) وظیفه . (مهذب الاسماء). بهره و نصیب و قسمت و تقدیر و حصه از خوراک و پوشاک . (ناظم الاطباء). رجوع به برستاد شود.