استورلغتنامه دهخدااستور. [ اِ ] (اِخ ) نام خانواده ای بسیار معروف از اشراف سوئد. برجسته ترین افراد این خاندان عبارتند از:1 - استن گوستافسن معروف به استن استور اوّل (1440-1503 م .). وی در س
هستورلغتنامه دهخداهستور. [ هََ س ْت ْ وَ ] (اِخ ) خداوند هستی . خداوند عالم جل شأنه . (ناظم الاطباء).
اصطورلغتنامه دهخدااصطور. [ اُ ] (معرب ، اِ) اصطر. وزنه ٔ ترازو. (ناظم الاطباء). || ترازو. (شعوری ). و رجوع به شعوری ج 1 ص 146 شود.
استورلغتنامه دهخدااستور. [ اُ ] (اِ) مؤلف مؤیدالفضلاء گوید: استور بالضم ، یعنی دستور. کذا فی الغنیه . معنی آن صاحب دست و مسند و آنکه [ در ] جمله ٔ امور برو اعتماد کنند و نیز به معنی دستوری و حجت و اجازت - انتهی . و این صورت و معنی آن بر اساسی نیست ، و دستور را استور خوانده اند.
استورلغتنامه دهخدااستور. [ اُ ] (اِ). ستور. (زمخشری ).چارپا. چاروا. (انجمن آرا). هر چهارپایه را گویند عموماً و اسب و استر را خصوصاً. (برهان ) : تا چند ازین استور تن کو کاه و جو خواهد ز من .بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد.مولوی (کلیات ش
اسطورهلغتنامه دهخدااسطوره . [ اُ رَ ] (ع اِ) اسطور. اسطارة. سخن پریشان و بیهوده . سخن باطل . (غیاث ). || افسانه . (مهذب الاسماء) (غیاث ). ج ، اساطیر : قفل اسطوره ٔ ارسطو رابر در احسن الملل منهید.خاقانی .
اسطوریلغتنامه دهخدااسطوری . [ اُ ] (اِخ ) طایفه ای از ایل بچاقچی ، از طوایف کرمان و بلوچستان . مرکب از 40 خانوار است . سردسیر، اسطور. گرمسیر، مزرج . یکی از قراء سیرجان میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 95).
اسطورةدیکشنری عربی به فارسیافسانه , نوشته روي سکه ومدال , نقش , شرح , فهرست , علا ءم واختصارات , اسطوره
اسطورهفرهنگ فارسی عمیدقصهها و حکایتهای بازمانده از دوران باستان دربارۀ خدایان، قهرمانان، و به وجود آمدن اشیا و حوادث.
اساطیرلغتنامه دهخدااساطیر. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ اِسطار و اسطارة و اسطیر و اسطیرة و اسطور و اسطورة. سیوطی در المزهر گوید: اساطیر، جمعی باشد بی واحد. ابوعبیده گوید واحد آن اسطارة است و بعضی دیگر بر آنند که جمع سطر اسطار باشد و جمع اسطار اساطیر. سخنهای پریشان . بیهوده ها. افسانه ها. (از منتهی الارب )
بلوردلغتنامه دهخدابلورد. [ ب َ وَ ](اِخ ) یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان سیرجان . این دهستان در شرق سعیدآباد واقع است و حدود آن بدین شرح است : از شمال به دهستان کوه پنج ، از مشرق به دهستان گوغر، از جنوب به دهستان خبر، از مغرب به دهستان حومه سعیدآباد. آب آن از قنات و چشمه و محصول عمده ٔآن ح
خطلغتنامه دهخداخط. [ خ َطط ] (ع مص ) گائیدن زن رابجماع خط. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خط المراءة خطا. (منتهی الارب ). || کم و اندک خوردن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).منه : خط فلان ؛ کم و اندک خورد فلان . (منتهی الارب ). || شکافتن گور را. (منتهی الارب ) (از
اسطورهلغتنامه دهخدااسطوره . [ اُ رَ ] (ع اِ) اسطور. اسطارة. سخن پریشان و بیهوده . سخن باطل . (غیاث ). || افسانه . (مهذب الاسماء) (غیاث ). ج ، اساطیر : قفل اسطوره ٔ ارسطو رابر در احسن الملل منهید.خاقانی .
اسطورس رئیسلغتنامه دهخدااسطورس رئیس . [ ] (اِخ ) ابن الندیم گوید: ابوعزه اسقف ملکیه را کتابی است در طعن بر اسطورس و جماعتی بر این کتاب نقض نوشته اند. ابن ابی اصیبعه نام او را جزو اطبائی که در دوره ٔ فترت بین اسقلبیوس و غورس میزیسته اند آورده است . (عیون الانباء ج 1
اسطوریلغتنامه دهخدااسطوری . [ اُ ] (اِخ ) طایفه ای از ایل بچاقچی ، از طوایف کرمان و بلوچستان . مرکب از 40 خانوار است . سردسیر، اسطور. گرمسیر، مزرج . یکی از قراء سیرجان میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 95).
اسطورةدیکشنری عربی به فارسیافسانه , نوشته روي سکه ومدال , نقش , شرح , فهرست , علا ءم واختصارات , اسطوره