اسپیجابلغتنامه دهخدااسپیجاب . [ اِ ] (اِخ ) شهری است از ولایت ماوراءالنهر که آنرا بترکی شبران بر وزن گبران گویند. (برهان ). معرب آن اسفیجاب است . رجوع به اسفیجاب شود: ارسلان خان که ولیعهد بود، خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب وآن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <spa
اشجبدیکشنری عربی به فارسیسوگند شکستن , نقض عهد کردن , براي هميشه ترک گفتن , مرتد شدن , رافضي شدن , عليه کسي اظهاري کردن , کسي يا چيزي را ننگين کردن , تقبيح کردن
عشجبلغتنامه دهخداعشجب . [ ع َ ج َ ] (ع ص ) مرد فروهشته اندام . (منتهی الارب ). مرد مسترخی و سست . (از اقرب الموارد).
عشزبلغتنامه دهخداعشزب . [ ع َ زَ / ع َ ش َزْ زَ ] (ع ص ) شیر بیشه ٔ درشت اندام . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
منکثلغتنامه دهخدامنکث . [ م َ ک َ ] (اِخ ) قریه ای است از نواحی اسپیجاب و همچنین قریه ای است از قراء بخارا و هر دو قریه ٔ مذکور به ماوراءالنهر واقع است . (معجم البلدان ).
ورازادلغتنامه دهخداورازاد. [ ] (اِخ ) نام پادشاه اسپیجاب [ سپنجاب ] در زمان کیکاوس . (یادداشت مؤلف ) : ورازاد شاه سپیجاب بودمیان گوان دُرّ خوشاب بود. فردوسی .ورازاد بشنید گفتار اوی همه خام دانست پیکاراوی .ف
اسبانیکثلغتنامه دهخدااسبانیکث . [ اَ ک َ ] (اِخ ) شهری به ماوراءالنهر از شهرهای اسپیجاب و بین آن دو یک منزل سنگین راهست . و بدان منسوبست ابونصر احمدبن زاهربن حاتم بن رستم الادیب الاسبانیکثی فاضل ، که پس از سنه ٔ 360 هَ . ق . درگذشته است . (معجم البلدان ).
سپنجابلغتنامه دهخداسپنجاب . [ س ِ پ َ ] (اِخ ) نام ولایتی است که کاموس کشانی که رستم او را کشت ضابط آن ولایت بود. بحذف حرف ثانی هم بنظر آمده . (برهان ). نام ولایتی است از ترکستان که کاموس کشانی حاکم آنجا بود و آن را اسپنجاب نیز گویند همانا سپیچاب باشد نه بنون و گویند در حدود ثقناق و ترکان او را