احلیلغتنامه دهخدااحلی . [ اَ لا ] (ع ن تف ) شیرین تر.- امثال : احلی من العسل . احلی من میراث العمة الرقوب ؛ و هی الَّتی لایعیش لها ولدٌ.احلی من نیل المنی . (مجمع الأمثال میدانی
اهلیلغتنامه دهخدااهلی . [ اَ ] (اِخ ) از شعرای شیراز است . مؤلف آتشکده آرد: مولانا اهلی سرآمد فضلای زمان و سردفتر فصحای سخندانان و در فنون شعر در کمال مهارت است . قصاید مصنوع در مقابل سید ذوالفقار شیروانی و خواجه سلمان ساوجی در مدح امیر علیشیر نوائی گفته و به ْ از هر دو گفته است . صاحب دیوان
اهلیلغتنامه دهخدااهلی . [ اَ ] (ص نسبی ) نسبت است به اهل . رام شده . رام . مأنوس . مستأنس . آموخته . مقابل وحشی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر دابه که بخانه و آدمیان الفت گیرد. مقابل وحشی . (از ناظم الاطباء). || هر درختی که در بستانها و خانه ها نشانند. (از ناظم الاطباء). مقابل بری .
اعلیلغتنامه دهخدااعلی . [ اَ ] (اِخ ) رودخانه ای است ، آب آن شیرین و گوارا است ، از آب چشمه ٔ دشمیرک برخاسته چند فرسخ از کوهستان ناحیه ٔ بهمئی کوه گیلوئیه گذشته و در قریه ٔ شاردین رامهرمز برودخانه ٔ زرد بختیاری پیوندد.
اعلیلاءلغتنامه دهخدااعلیلاء. [ اِ] (ع مص ) بلند برآمدن . || بلندقدر شدن . (منتهی الارب ). || برآمدن بر چیزی : اعلولاه اعلیلاءً؛ صعده . (از اقرب الموارد). برآمدن بر آن : اعلولاه ؛ برآمد آن را. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
اعلیحضرتلغتنامه دهخدااعلیحضرت . [ اَ لا ح َ رَ ](اِ مرکب ) از القاب پادشاه است . (ناظم الاطباء). لقب مرکب از اعلی و حضرت که به پادشاهان و امامان دهند.برتر پیشگاه . بزرگ پیشگاه . پیشگاه عالی . و بهنگام خطاب به آخر آن الف ندا آرند، چنانکه در اعلیحضرتا.
اعلیطلغتنامه دهخدااعلیط. [ اِ ] (ع اِ) شاخ برگ ریخته . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (منتهی الارب ). شاخ و تنه که برگ آن ریخته باشد. (از اقرب الموارد). || غلاف بار مرخ که به پوست باقلی ماند یا برگ آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پوستی که میوه ٔ مرخ سرخ را فراگرفته و به پوست باقلا
اعلیلغتنامه دهخدااعلی . [ اَ ] (اِخ ) رودخانه ای است ، آب آن شیرین و گوارا است ، از آب چشمه ٔ دشمیرک برخاسته چند فرسخ از کوهستان ناحیه ٔ بهمئی کوه گیلوئیه گذشته و در قریه ٔ شاردین رامهرمز برودخانه ٔ زرد بختیاری پیوندد.
اعلیفرهنگ فارسی عمید۱. برتر.۲. (اسم) هشتادوهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۱۹ آیه.۳. [قدیمی] بلندتر؛ بالاتر.
اعلي الدرجاتدیکشنری عربی به فارسیعالي , بالا ترين , بيشترين , درجه عالي , صفت عالي , افضل , مبالغه اميز
حد اعليدیکشنری عربی به فارسیبيشترين , بيشين , بزرگترين وبالا ترين رقم , منتهي درجه , بزرگترين , بالا ترين , ماکسيمم