افسالغتنامه دهخداافسا. [ اَ ] (نف ) رام کننده و افسونگر. (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ). فسون خواننده و افسونگر برای رام کردن مار و غیره . (انجمن آرای ناصری ). افسونگر. (غیاث اللغات ) (شعوری ). چشم بند. ساحر. سحرکننده . افسونگر. (ناظم الاطباء). افسای . و جزءمؤخر در پاره ای از کلمات قرار گیر
حفشاءلغتنامه دهخداحفشاء. [ ح َ ] (ع ص ) تأنیث احفش . || ناقة حفشاء؛ ماده شتر پیش کوهان ریش شده ازاسفل تا به اعلی با سلامت بن کوهان . (منتهی الارب ).
حفیساءلغتنامه دهخداحفیساء. [ ح َ ف َ ] (ع ص ) کوتاه لئیم خلقت . کوتاه درشت سطبر. (منتهی الارب ). رجوع به حفاسی شود.
حیفساءلغتنامه دهخداحیفساء. [ ح ِ ی َ ] (ع ص ) کوتاه لئیم خلقت . (منتهی الارب ). حیفس . رجوع به حیفس شود.
افساءلغتنامه دهخداافساء. [ اَ س َءْ ](ع ص ) مرد برآمده سینه ٔ درآمده پشت یا مرد بیرون آمده سینه و ناف یا آنکه گویی سرین او به درد است وقت رفتار یا آنکه چون نشیند بی کوشش تمام برخاستن نتواند یا آنکه استخوان پشت او در بر سوی ران درآمده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه استخوان
افسایلغتنامه دهخداافسای . [ اَ ] (نف مرخم ) افسون خوان و رام کننده . (مجمعالفرس ). افسونگر و رام کننده را گویند و افسانیدن رام کردن را. (برهان ) (آنندراج ). افسون و افسون خوان . (فرهنگ شعوری ). جادوگر. افسونگر. (ناظم الاطباء). فسون خواننده . افسون خوان . (فرهنگ خطی ). افسا. افساینده .- <sp
افسانهلغتنامه دهخداافسانه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از مجمع الفرس ). قصه . داستان . حکایت . تمثیل . سرگذشت . (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان . فسانه نیز در این لغت است . (مؤید)(شرفنامه ٔ منیری
افسانوسلغتنامه دهخداافسانوس . [ اِ ] (از یونانی ، اِ) اقیانوس . (ناظم الاطباء). بیونانی دریای شوررا گویند و بضم «الف » هم آمده است . (از آنندراج ).
افسادلغتنامه دهخداافساد. [ اِ ] (ع مص ) فساد کردن . تباه کردن . (منتخب از غیاث اللغات ) (آنندراج ). تباه کردن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (ناظم الاطباء). تبه کردن . (تاج المصادر بیهقی ).تباهی کردن ، ضد اصلاح . بد کردن . (یادداشت مؤلف ). || (اِمص ) اغتشاش . تباهی . خراب
افساءلغتنامه دهخداافساء. [ اَ س َءْ ](ع ص ) مرد برآمده سینه ٔ درآمده پشت یا مرد بیرون آمده سینه و ناف یا آنکه گویی سرین او به درد است وقت رفتار یا آنکه چون نشیند بی کوشش تمام برخاستن نتواند یا آنکه استخوان پشت او در بر سوی ران درآمده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه استخوان
افسائیدنلغتنامه دهخداافسائیدن . [ اَ دَ ] (مص ) رام کردن . افسون کردن . افساییدن . فسائیدن . با الفاظ جادوئی یا دعا حیوانی را منقاد و رام کردن . بعزیمت مار را مطیع کردن . به افسون تسخیر و رام کردن . مسحور کردن . مسخر کردن . (یادداشت مؤلف ). فسائیدن ، یعنی مالیدن و راست و رام گردانیدن چنانکه گوین
افسانهلغتنامه دهخداافسانه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از مجمع الفرس ). قصه . داستان . حکایت . تمثیل . سرگذشت . (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان . فسانه نیز در این لغت است . (مؤید)(شرفنامه ٔ منیری
افسانوسلغتنامه دهخداافسانوس . [ اِ ] (از یونانی ، اِ) اقیانوس . (ناظم الاطباء). بیونانی دریای شوررا گویند و بضم «الف » هم آمده است . (از آنندراج ).
افسادلغتنامه دهخداافساد. [ اِ ] (ع مص ) فساد کردن . تباه کردن . (منتخب از غیاث اللغات ) (آنندراج ). تباه کردن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (ناظم الاطباء). تبه کردن . (تاج المصادر بیهقی ).تباهی کردن ، ضد اصلاح . بد کردن . (یادداشت مؤلف ). || (اِمص ) اغتشاش . تباهی . خراب
افسانه افکندنلغتنامه دهخداافسانه افکندن . [ اَ ن َ / ن ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رایج کردن افسانه . افسانه را رواج دادن : تا طره ات بخواب نبیند دگر شکست افسانه ٔ درستی پیمان درافکنم . ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی ).
افساءلغتنامه دهخداافساء. [ اَ س َءْ ](ع ص ) مرد برآمده سینه ٔ درآمده پشت یا مرد بیرون آمده سینه و ناف یا آنکه گویی سرین او به درد است وقت رفتار یا آنکه چون نشیند بی کوشش تمام برخاستن نتواند یا آنکه استخوان پشت او در بر سوی ران درآمده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه استخوان
چشم افسالغتنامه دهخداچشم افسا. [ چ َ / چ ِ اَ ] (نف مرکب ) چشم افسای . با چشم فریب دهنده . افسونگر با چشم : چو داد اندیشه ٔ جادو دماغم زچشم افسای آن لعبت فراغم . نظامی .فسونسازان که از مه مهره سازند<br
مارافسالغتنامه دهخدامارافسا. [ اَ ] (نف مرکب ) مارافسای . مارافسان . افسونگر ماررا گویند. (فرهنگ جهانگیری ). مارافسان و مارافسای . افسونگر مار و مارگیر. (ناظم الاطباء). افسونگر مار ومار آموزنده است که مارگیر باشد. (برهان ). کسی که مار را افسون کند و بگیرد. (آنندراج ) (انجمن آرا). مارآموز. (اوبهی
پری افسالغتنامه دهخداپری افسا. [ پ َ اَ ] (نف مرکب ) پری افسای . افسونگر یعنی صاحب تسخیر یاکسی که از برای تسخیر جن افسون خواند. (برهان قاطع).پریسای . پری بند. پریخوان . جادو. عزائم کننده ٔ پری .
پری افسافرهنگ فارسی عمیدکسی که برای تسخیر جن و پری افسون بخواند؛ پریسای؛ پریخوان؛ پریبند؛ افسونگر؛ جنگیر.
مارافسافرهنگ فارسی عمید۱. = مارگیر: ◻︎ گر حسودت بسیست عاجز نیست / اژدها از جواب مارافسای (انوری: ۴۵۰)، ◻︎ ور برآرد به مثل مار بهافسون ز زمین / اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای (انوری: ۴۴۵).۲. (اسم) (نجوم) صورت فلکی در جنوب جاثی، به شکل مردی با ماری در دست؛ حوا.