افسوسیلغتنامه دهخداافسوسی . [ اَ ] (ص نسبی ) اهل مسخره و شوخی : آخر افسوسمان بیاید ازآنک ملک در دست مشتی افسوسی است .انوری .
افسوسلغتنامه دهخداافسوس . [ اَ ] (اِ) فسوس . حسرت . دریغ. کلمه ایست که در وقت حسرت گویند. (آنندراج ).در تأسف و حسرت استعمال شود. (ناظم الاطباء). دریغ و حسرت . اندوه . (فرهنگ فارسی معین ). دریغ. حسرت . ندامت : افسوس که فلان مرد. (از فرهنگ نظام ) : آخر افسوس مان بیای
افسوسفرهنگ فارسی عمید۱. احساس دریغ، حسرت، و اندوه.۲. [قدیمی] ریشخند؛ استهزا؛ سخریه.۳. [قدیمی] ظلم؛ ستم: ◻︎ ای صدر نائبی به ولایت فرست زود / معزول کن معینک منحوس دزد را ـ زرهای بیشمار به افسوس میبرد / آخر شمار او بکن از بهر مزد را (ناظمالاطبا: لغتنامه: افسوس).۴. [قدیمی] مکروحیله.⟨ افسوس خ
افسوس داشتنلغتنامه دهخداافسوس داشتن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) حسرت داشتن . (ناظم الاطباء) : خوش افسوسی ز قتل من بت خونخوار من داردکه انگشتی بخون آلوده دائم در دهان دارد.اثر شیرازی (از آنندراج ).
مستهزیلغتنامه دهخدامستهزی ٔ. [ م ُ ت َ زِءْ ] (ع ص ) فسوس کننده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). مسخره کننده . (از اقرب الموارد). آنکه استهزاء کند. آنکه ریشخند کند. فسوسکار. فسوسی . افسوسی . طعنه زننده . و رجوع به استهزاء شود : هر چه گوئی باز گوید که همان می کند ا
فسوسیلغتنامه دهخدافسوسی . [ ف ُ ] (ص نسبی ) افسوسی . مسخره . مستهزء. هزال . دلقک . (یادداشت بخط مؤلف ) : به بخشش نباشد ورا دستگاه فسوسی بخواند بزرگش ، نه شاه . فردوسی .مر مؤذن را چون نانی دشوار دهی ؟مر فسوسی را دینار جز آسان ن
افسوسلغتنامه دهخداافسوس . [ اَ ] (اِ) فسوس . حسرت . دریغ. کلمه ایست که در وقت حسرت گویند. (آنندراج ).در تأسف و حسرت استعمال شود. (ناظم الاطباء). دریغ و حسرت . اندوه . (فرهنگ فارسی معین ). دریغ. حسرت . ندامت : افسوس که فلان مرد. (از فرهنگ نظام ) : آخر افسوس مان بیای