الاملغتنامه دهخداالام . [ ] (اِ) بلغت خوارزمی بمعنی جا و موضع و مکان . (شعوری ج 1 ص 147 ب ). مغولی ، بمعنی موضع و جای و منزل . (آنندراج ).
الاملغتنامه دهخداالام . [ ] (اِخ ) نام یکی از فرزندان نوح که به بابل مقام داشت و ضحاک قصد کشتن او کرد. وی بگریخت و با فرزندان در زمین روم مقام گرفت و بدانجا درگذشت . (مجمل التواریخ ص 147).
الاملغتنامه دهخداالام . [ اُ ] (اِ) پیغام و نوشته ای را گویند که زبان بزبان و دست بدست برسانند. || (ص ، اِ) پیغام رساننده .(برهان ). تکرار الام نیز همین معنی دارد. (برهان ).
الاملغتنامه دهخداالام .[ اُ ] (ترکی ، اِ) نوعی خراج که سابقاً در بعضی قرارعایا به مالکان میپرداختند : پول اخراجات به هر اسم و رسم که باشد سیما علوفه ... و الام ... مزاحمت بحال ایشان نرسانید. (مرآت البلدان ج 1 ص <span class="hl" dir="lt
الامفرهنگ فارسی عمیددر دورۀ قراقویونلو تا قاجاریه راهنمایی که در روستاها مجبور بود رایگان به مٲمور دیوان خدمت کند و او را از دهی به ده دیگر راهنمایی کند.
الام الاملغتنامه دهخداالام الام . [ اُ اُ ] (اِ) نوشته ای را گویند که زبان بزبان و دست بدست برسانند. (برهان ). رجوع به اُلام شود.
حلاملغتنامه دهخداحلام . [ ح َ ] (ع اِ) بره و بچه ٔ گوسفند را گویند و گویند عربی است . (برهان ). رجوع به حلاّم و حُلاّن شود.
حلاملغتنامه دهخداحلام . [ ح ُل ْ لا ] (ع اِ) بزغاله و بره . (حاشیه ٔ برهان چ معین از منتهی الارب ). بچه ٔ بز و گوسفند و بره . (آنندراج ). بزغاله که از شکم گوسپند بیرون آید. گوسپند ریزه . بچه ٔ گوسپند. ج ، حلالیم . (مهذب الاسماء).
اعلاملغتنامه دهخدااعلام . [ اِ ] (ع مص ) آگاهانیدن و آگاه گردانیدن . (آنندراج ). آگاه گردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). باخبر ساختن کسی را. و بدین معنی بنفسه متعدی است و بوسیله ٔ باء نیز متعدی شود. یقال : اعلمه الخبر و بالخبر. راغب گوید: «اعلم » و «علم » در اصل بیک معنی است جز آنکه اعل
الام الاملغتنامه دهخداالام الام . [ اُ اُ ] (اِ) نوشته ای را گویند که زبان بزبان و دست بدست برسانند. (برهان ). رجوع به اُلام شود.
الامانلغتنامه دهخداالامان . [ اَ اَ ] (ع صوت ) کلمه ای است که وقت نزول حوادث گویند و معنی آن امان خواستن و فریاد کردن بود. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). زنهار. زینهار : مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن مرا مقر سقر است الامان از این منشا. <p class="
الامللغتنامه دهخداالامل . [ اَ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان بخش کلاردشت شهرستان نوشهر واقع در 42 هزارگزی جنوب مرزان آباد و 4 هزارگزی باختر شوسه ٔ چالوس به تهران کوهستانی و سردسیر است و 180<
الاملکلغتنامه دهخداالاملک . [ ] (اِ) بلغت دیلمی قاشرا است . (فهرست مخزن الادویه ).در تنکابن و طبرستان الاملک گویند. (مخزن الادویه ).
الامةلغتنامه دهخداالامة.[ اِ م َ ] (ع مص ) بسیار ملامت کردن . (منتهی الارب ). ملامت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || کاری کردن که بر آن ملامت کنند. (منتهی الارب ). سزاوار ملامت کسی شدن . (از تاج المصادر بیهقی ). سزاوار ملامت گردیدن . (منتهی الارب ). || خداوند ملامت شدن . || خداوند کار ملامت ناک
آلاملغتنامه دهخداآلام . (ع اِ) ج ِ اَلَم . دردها. رنجها.- آلام جسمانی ؛ دردها که به تن رسد.- آلام روحانی ؛ تعب ها که خاطر و روح آزارد.- آلام نفسانی ؛ کُرَب .
الام الاملغتنامه دهخداالام الام . [ اُ اُ ] (اِ) نوشته ای را گویند که زبان بزبان و دست بدست برسانند. (برهان ). رجوع به اُلام شود.
الامانلغتنامه دهخداالامان . [ اَ اَ ] (ع صوت ) کلمه ای است که وقت نزول حوادث گویند و معنی آن امان خواستن و فریاد کردن بود. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). زنهار. زینهار : مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن مرا مقر سقر است الامان از این منشا. <p class="
الامثل فالامثللغتنامه دهخداالامثل فالامثل . [ اَ اَث َ ل ُ فَل ْ اَ ث َ ] (ع ق مرکب ) شریف تر پس شریف تر.
الامللغتنامه دهخداالامل . [ اَ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان بخش کلاردشت شهرستان نوشهر واقع در 42 هزارگزی جنوب مرزان آباد و 4 هزارگزی باختر شوسه ٔ چالوس به تهران کوهستانی و سردسیر است و 180<
الاملکلغتنامه دهخداالاملک . [ ] (اِ) بلغت دیلمی قاشرا است . (فهرست مخزن الادویه ).در تنکابن و طبرستان الاملک گویند. (مخزن الادویه ).
محب الاملغتنامه دهخدامحب الام . [ م ُ ح ِب ْ بُل ْ اُم م ] (اِخ ) لقب بطلمیوس ششم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
کالاملغتنامه دهخداکالام . (اِخ ) آلکساندر. نقاش و گراوورسازسوئیسی متولد به سال 1810 میلادی و متوفی به سال 1864. وی در ترسیم دورنما زبردستی و مهارت داشته است .
کالاملغتنامه دهخداکالام . (اِخ ) نام محلی است در جزیره ٔ سامس . پس از آن یونانیها به طرف سامس راندند و چون به کالام رسیدند در نزدیکی معبد ژون لنگر انداختند و قوای خود را برای جنگ (با پارسیان ) آماده کردند. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 8
الام الاملغتنامه دهخداالام الام . [ اُ اُ ] (اِ) نوشته ای را گویند که زبان بزبان و دست بدست برسانند. (برهان ). رجوع به اُلام شود.