حلتلغتنامه دهخداحلت . [ ح َ ] (ع مص ) حلت رأس ؛ ستردن موی سر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حلت دین ؛ ادای وام . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). وام گزاردن . || حلت درهمی کسی را؛ دادن درهمی او را. (منتهی الارب ). || لازم گرفتن پشت اسب را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب المو
حلطلغتنامه دهخداحلط. [ ح َ ] (ع مص ) سوگند یاد کردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ستیهیدن . (منتهی الارب ). لجاجت کردن . (از اقرب الموارد). || خشم گرفتن . (منتهی الارب ). غضب کردن . (اقرب الموارد). || شتابی کردن در کار.(از منتهی الارب ). اسراع در امری . (اقرب الموارد)
التلغتنامه دهخداالت . [ اَ ] (ع اِ) بهتان . || (مص ) کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب ). کم کردن . (مصادر زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تاج المصادر بیهقی ). || بازداشت و بازگردانیدن او را. (منتهی الارب ). بازداشتن . (تاج المصادر بیهقی ). || سوگند دادن کسی را. (منتهی الارب ) (تاج المصادر ب
دخالتلغتنامه دهخدادخالت . [ دَ / دِ ل َ ] (از ع ، اِمص ) داخل شدن . مداخله کردن . این مصدر را در فارسی از «دخل ، یدخل » عربی بقیاس «خجالت » و مانندهای آن ساخته اند و در عربی بجای آن «مداخلة» مستعمل است . (فرهنگ فارسی ). درآمدن . درآمدن در کاری . درآمدن مرد در
دلالتلغتنامه دهخدادلالت . [ دَ ل َ ] (ع اِمص ) دلالة. راهنمایی . هدایت . راهبری . (ناظم الاطباء). ره نمایی . راه نمونی . ره نمونی . هدی . (از منتهی الارب ) : دلالت برجها بر نکاح چونست . دلالت برجها بر فرزندان و زادن چونست . دلالتشان [ دلالت برجها ] بر اندامهای مردم چونس
حسب حالتلغتنامه دهخداحسب حالت . [ ح َ ب ِ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حسب حال . رجوع به حسب حال شود : زین جنس یکی نه بلکه صد بیش میگفت به حسب حالت خویش .نظامی .
تافیلالتلغتنامه دهخداتافیلالت . [ ل ِ ] (اِخ ) ولایتی به مغرب ، مرکز قدیمی آن سجلماسه ، و آن زادگاه اشرف علویین فیلالیین است که تا امروز در آنجا حکومت دارند. (از المنجد). قسمتی از مراکش در جنوب اطلس بر کنار صحرای بزرگ افریقا دارای 100000 تن سکنه ،ناحیه ٔ تجارتی و
خجالتلغتنامه دهخداخجالت . [ خ َ / خ ِ ل َ ] (اِمص ) شرم . شرمساری . شرمندگی . چَکس . کها. سرگشتگی . حیا. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مؤلف لغتنامه دهخدا آرد: این کلمه گویا در عربی نیامده است و در عربی بجای آن خجل بفتح خاء و فتح جیم است لیکن در