امت لرلغتنامه دهخداامت لر. [ اُم ْ م َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از بخش رزن شهرستان همدان با 750 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و کمی انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ](اِخ ) ابن احمدبن هیثم بن خالد، مکنی به ابوحسین بزاز. از احمدبن منصور رمادی روایت کند، و ابوجعفر یقطین از او روایت آرد. ابن قانع گوید که حامد بزاز در سال 328 هَ . ق . وفات یافت . (تاریخ بغداد ج 8
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ](اِخ ) ابن عمیر، مکنی به ابومعتمر همدانی . شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق شمرده و گوید از موالی همدان و از اهل کوفه بود. و در برخی نسخه های رجال ، کنیت او شیخ ابومغنم آمده است . (تنقیح المقال ج 1 ص 2
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ] (اِخ ) ابن احمد نینوایی بغدادی . وی از ابوالفضل بن دکین روایت کند،و احمدبن سلمه ٔ نیشابوری از او روایت آرد. ابن ابی حاتم رازی ذکر او آورده است . (تاریخ بغداد ج 8 ص 167).
امتلغتنامه دهخداامت . [ اَ ] (ع مص ) اندازه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). اندازه گرفتن . تقدیر. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). || قصد کردن چیزی را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) بلندی . (ترجمان علامه ترتیب عادل ) (نصاب
امتلغتنامه دهخداامت . [ اُم ْ م َ ] (ع اِ) جماعتی که بسوی ایشان پیغمبری آمده باشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). گروهی که به پیغمبری ایمان آورده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). پیروان انبیاء. (غیاث اللغات ). پس روان . (ترجمان ترتیب عادل ) (فرهنگ فارسی معین ) <span class
درازقامتلغتنامه دهخدادرازقامت . [ دِ م َ ] (ص مرکب ) که قامتی دراز دارد. طویل القامه . بلندبالا. اءَمطی ّ. عِلیان .قِیاق . هِرطال . (منتهی الارب ) : مردی بود درازقامت . (مجمل التواریخ و القصص ). عَنطَبول ؛ زن درازقامت درشت . لَهیف ؛ درازقامت درشت . (منتهی الارب ).
کرامتلغتنامه دهخداکرامت . [ ک َ م َ ] (ع مص )کرامة. بزرگی ورزیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : و مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت . (کلیله ودمنه ). جوانمرد گردیدن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِمص ) سخاوت و جوانمردی و نواخت و احسان و بزرگواری و بخشندگی و داد و دهش و بزرگوار
حجامتلغتنامه دهخداحجامت . [ ح ِ م َ ] (ع مص ) خون تن از شیشه و شاخ برکشیدن پس از شکافهای خرد که به تن دهند با استره . خون کشیدن با شاخ یا شیشه ای از تن پس از خستن تن به استره .احتجام . حجامت کردن . (دهار). حجامة. خون گشادن از تن با استره و بشاخ یا شیشه مکیدن تا هرچه بیشتر بیرون دَوَدَ . || (اِ
حرف صامتلغتنامه دهخداحرف صامت . [ ح َ ف ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرفی است که تنها در موقع آغاز تلفظ صوت و یا نهایت تلفظ صوت موجود گردد. پس عارض بر صوت نباشد زیرا که عارض با معروض موجود است . و این حروف آنی الوجود است و با صوت نماند. (کشاف اصطلاحات الفنون ).و رجوع به حروف مصمته شود. همه ٔ ح
حروف صامتلغتنامه دهخداحروف صامت . [ ح ُ ف ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف مصمته و حرف صامت شود.