حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ](اِخ ) ابن احمدبن هیثم بن خالد، مکنی به ابوحسین بزاز. از احمدبن منصور رمادی روایت کند، و ابوجعفر یقطین از او روایت آرد. ابن قانع گوید که حامد بزاز در سال 328 هَ . ق . وفات یافت . (تاریخ بغداد ج 8
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ](اِخ ) ابن عمیر، مکنی به ابومعتمر همدانی . شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق شمرده و گوید از موالی همدان و از اهل کوفه بود. و در برخی نسخه های رجال ، کنیت او شیخ ابومغنم آمده است . (تنقیح المقال ج 1 ص 2
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ] (اِخ ) ابن احمد نینوایی بغدادی . وی از ابوالفضل بن دکین روایت کند،و احمدبن سلمه ٔ نیشابوری از او روایت آرد. ابن ابی حاتم رازی ذکر او آورده است . (تاریخ بغداد ج 8 ص 167).
هراسلغتنامه دهخداهراس . [ هََ ] (اِ) به معنی ترس و بیم باشد. (برهان ). بیم . ترس . باک . پروا. اندیشه . رعب . خوف . (یادداشت به خط مؤلف ) : دگر هر که با مردم ناسپاس کند نیکویی ماند اندر هراس . فردوسی .دو نرگس چو نر آهو اندر هراس <
آسلغتنامه دهخداآس . (ع اِ) (از سریانی آسا) مورْد. رَند. اِسمار. مُرد. مرت . عمار. فیطس . مرسین . و آن درختی است بلندتر از انار، برگش ریزه تر از برگ انار و مایل به استداره ، تخمش سیاه و خزان نمیکند و گل و برگ آن معطر است : تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغ گون آ
آسلغتنامه دهخداآس . (اِ) دو سنگ گرد و پخ برهم نهاده و زیرین را در میان میلی آهنین و جز آن از سوراخ میان زبرین درگذشته و سنگ زبرین بقوت دست آدمی یا ستور یا باد یا آب و بخار و برق گردد و حبوب و جز آن را خرد یا آرد سازد. آنچه را به دست گردد، دست آس و آسدست ، و آنچه را با آب گردد آب آس یا آسیاب
خراسلغتنامه دهخداخراس . [ خ َ] (اِ مرکب ) آسیای بزرگی را گویند که آنرا با چارپاگردانند نه با آب . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آسیای بزرگ که به خر وستورش گردانند. (از شرفنامه ٔ منیری ). آسیای بزرگ و اس که با خر گردانند. (از آنندراج ). نوعی از آسیا که خر یا گاو می گرداند و جواز روغنگران
باکلغتنامه دهخداباک . (اِ) ترس . بیم . (فرهنگ اوبهی ) (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). وحشت . هول . خوف . (ناظم الاطباء).رعب . روع . جبن . هراس . (آنندراج ). خشیت : به یک هفته در پیش یزدان پاک همی بود گشتاسب با ترس و باک . فردوسی .
امیدلغتنامه دهخداامید. [ اُ / اُم ْ می ] (اِ) در پهلوی ، اُمِت . در پازند، اُمِذ . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). رجو. رجاوة. مهه . (منتهی الارب ) (تاج المصاد
امیدلغتنامه دهخداامید. [ اُ ] (اِخ ) (دماغه ٔ...) دماغه ٔ امید نیک . قطعه ٔ انتهایی افریقا را از طرف جنوب غربی تشکیل میدهد و از سوی مغرب باقیانوس اطلس و از جنوب به اقیانوس هند و از سمت شمال به رودخانه ٔ ارانژ و از سوی شرق بجبال استورم و رودخانه ٔ کی محدود است . در این قطعه سلسله جبالی در امتد
امیدفرهنگ فارسی عمیدآرزوی روی دادن امری همراه با انتظار تحقق آن؛ چشمداشت.⟨ امید بستن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) خواهان چیزی یا کسی شدن.⟨ امید داشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) امیدوار بودن؛ انتظار داشتن.
حسن امیدلغتنامه دهخداحسن امید. [ ح َ س َ ن ِ اُ ] (اِخ ) او راست : «تاریخ ایران » چ 1347 هَ . ق . (ذریعه ج 1 ص 238).
حسن بزرگ امیدلغتنامه دهخداحسن بزرگ امید. [ ح َ س َ ن ِ ب ُ زُ اُ ] (اِخ ) ابن محمدبن کیا بزرگ امید. یکی از امرای اسماعیلی الموت است . وی بجای پدرش محمد نشست و مقالات تازه در مذهب صباحی آورد و خود را به دروغ از فرزندان نزاربن مستنصر فاطمی شمرد و ادعای خلافت الهی کرد، و عاقبت به دست حسن نامور که از پیرو
پیرامیدلغتنامه دهخداپیرامید. (فرانسوی ، اِ) هرم . || (اِخ ) از این کلمه بصورت جمع اهرام مصر مرادست . رجوع به اهرام شود.
چشم امیدلغتنامه دهخداچشم امید. [ چ َ / چ ِ م ِ اُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) امید و انتظار و آرزوی بسیار.
امیدلغتنامه دهخداامید. [ اُ / اُم ْ می ] (اِ) در پهلوی ، اُمِت . در پازند، اُمِذ . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). رجو. رجاوة. مهه . (منتهی الارب ) (تاج المصاد