پهناورلغتنامه دهخداپهناور. [ پ َ وَ ] (ص مرکب ) بسیارعریض . دارای پهنا، پهنادار. سخت عریض . پرپهنا. عراض . مصفح . (از منتهی الارب ). صلاطح . پهن : مجثئل ؛ پهناور و راست ایستاده . عریض ٌ اریض ؛ پهناور. رأس ٌ مفرطح ؛ سر پهناور. (منتهی الارب ). || ذوسعة. متسع. فراخ . وسیع. بافضا: کشوری پهناور، وس
جاناورلغتنامه دهخداجاناور. [ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) جانور. (ناظم الاطباء). حیوان .زنده . پرندگان حی . جاندار. هرچه جان دارد از آدمی وغیر آن . (شرفنامه ٔ منیری ). مطلق حیوان : هر شب که نو برآیند از گردون این اختران شوخ نه جاناور. مسعودسعد.<