انتقال اکسیژنoxygen transferواژههای مصوب فرهنگستاننتیجۀ هوادهی به آب که براثر آن مقداری از اکسیژن هوا به آب وارد و در آن حل میشود
انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي
انتقالفرهنگ فارسی عمید۱. جابهجا کردن چیزی یا کسی.۲. جابهجا شدن.۳. تغییر کردن محل کار کارمند یا کارگر.۴. سرایت کردن.۵. (جامعهشناسی) منتقل شدن از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر: انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری.۶. (ریاضی) تبدیلی که در آن همۀ نقاط یک شکل مسطح با یک بردار تغییر مکان ج
انتقالدیکشنری فارسی به انگلیسیdevolution, gradation, negotiation, relocation, removal, switch, transfer, transference, transition, transmission
کماُکسیژنی گردشزادstagnant hypoxiaواژههای مصوب فرهنگستاننوعی کماکسیژنی ناشی از نارسایی در انتقال اکسیژن کافی به بافتها به علت جریان ناکافی خون
هوای پخشیدهdiffused airواژههای مصوب فرهنگستانحبابهای کوچک هوا که برای انتقال اکسیژن به مایع در زیر سطح آن تشکیل میشود
هوادهیaerationواژههای مصوب فرهنگستانافزایش سطح تماس هوا با آب یا پساب برای انتقال اکسیژن از هوا به آب یا پساب
بازاک استانداردSOTE, standard oxygen transfer efficiencyواژههای مصوب فرهنگستاندرصدی از اکسیژن هوا که در شرایط استاندارد براثر هوادهی بهصورت محلول به آب منتقل شود متـ . بازده انتقال اکسیژن استاندارد
بازاک واقعیAOTE, actual oxygen tranfer efficiencyواژههای مصوب فرهنگستاندرصدی از اکسیژن هوا که در شرایط واقعی براثر هوادهی بهصورت محلول به آب منتقل شود متـ . بازده انتقال اکسیژن واقعی
انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي
انتقالفرهنگ فارسی عمید۱. جابهجا کردن چیزی یا کسی.۲. جابهجا شدن.۳. تغییر کردن محل کار کارمند یا کارگر.۴. سرایت کردن.۵. (جامعهشناسی) منتقل شدن از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر: انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری.۶. (ریاضی) تبدیلی که در آن همۀ نقاط یک شکل مسطح با یک بردار تغییر مکان ج
انتقالدیکشنری فارسی به انگلیسیdevolution, gradation, negotiation, relocation, removal, switch, transfer, transference, transition, transmission
دیرانتقاللغتنامه دهخدادیرانتقال . [ اِ ت ِ ](ص مرکب ) بطی ءالانتقال . (یادداشت مؤلف ). کند ذهن . مقابل تیزهوش . مقابل زودیاب . دیربرخورد. کودن . خنگ .
قابل انتقاللغتنامه دهخداقابل انتقال . [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ](ص مرکب ) آنچه بتوان به دیگری منتقل کرد. انتقال پذیر. || ملک ... منقول . در مقابل غیرمنقول .
انتقاللغتنامه دهخداانتقال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) از جایی بجایی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه ) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از جایی بجایی بگشتن . (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن . (غیاث اللغات ). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن .(آنندراج ). جابجا شدن . از جایی بجای
انتقالدیکشنری عربی به فارسیانتقال , عبور , تغيير از يک حالت بحالت ديگر , مرحله تغيير , برزخ , انتقالي