انداملغتنامه دهخدااندام . [ اَ ] (اِ) بدن . (برهان قاطع) (سروری ) (هفت قلزم ). بدن و تن . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل ، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). تن . بدن . جسم . کالبد. (فرهنگ فارسی معین ). هندام . شلو.
هنداملغتنامه دهخداهندام . [هَِ ] (معرب ، اِ) اندام . (منتهی الارب ) : از هندام بیرون افتاده نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).- بهندام ؛ به اندام . مهندم . به اندازه : آنکه ترکیب اندامهای او مرکب درست و بهندام و بر شکل و ع
انداملغتنامه دهخدااندام . [ اِ ] (ع مص ) پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).
اندامفرهنگ فارسی عمید۱. تن؛ بدن؛ جسم.۲. قدوقامت.۳. (زیستشناسی) عضو بدن.۴. عضوی که ظاهر باشد.۵. [قدیمی، مجاز] قاعده و روش صحیح.۶. [قدیمی، مجاز] کار آراسته و بانظام.⟨ اندام دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز]۱. آراستن.۲. نظموترتیب دادن.
limbدیکشنری انگلیسی به فارسیاندام، عضو، شاخه، عضو بدن، دست یا پا، قطع کردن عضو، اندام زبرین، اندام زیرین
limbsدیکشنری انگلیسی به فارسیاندام ها، عضو، شاخه، عضو بدن، دست یا پا، قطع کردن عضو، اندام زبرین، اندام زیرین
طرفدیکشنری عربی به فارسیعضو , عضو بدن , دست يا پا , بال , شاخه , قطع کردن عضو , اندام زبرين , اندام زيرين , خوش گذراني , تجمل عياشي , عيش , نعمت
انداملغتنامه دهخدااندام . [ اَ ] (اِ) بدن . (برهان قاطع) (سروری ) (هفت قلزم ). بدن و تن . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل ، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). تن . بدن . جسم . کالبد. (فرهنگ فارسی معین ). هندام . شلو.
انداملغتنامه دهخدااندام . [ اِ ] (ع مص ) پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).
اندامفرهنگ فارسی عمید۱. تن؛ بدن؛ جسم.۲. قدوقامت.۳. (زیستشناسی) عضو بدن.۴. عضوی که ظاهر باشد.۵. [قدیمی، مجاز] قاعده و روش صحیح.۶. [قدیمی، مجاز] کار آراسته و بانظام.⟨ اندام دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز]۱. آراستن.۲. نظموترتیب دادن.
اندامorganواژههای مصوب فرهنگستانهریک از بخشهای متمایز در پیکر موجود زنده که کار یا کارهای ویژهای انجام میدهد متـ . عضو
درازانداملغتنامه دهخدادرازاندام . [ دِ اَ ] (ص مرکب ) دارای اندامی دراز. طویل القامه . || دارای شکل دراز: بعض اقسام قهوه درازاندام و بعضی بیضی باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
درشت انداملغتنامه دهخدادرشت اندام . [ دُ رُ اَ ] (ص مرکب ) که اندامی درشت دارد. که اندام او کلان باشد. درشت بدن . درشت هیکل . جافی . حِضَجْم . خَطلاء. عَشز. عِظْیَر. عُکْبُرة. عِلْکِد. عِلْکِر. عَلْکَز. عَلَنْکَز. غَطْیَر. فدوکس . قَبَعْتَری ̍. قصاقص . قصقاص . کَعْبَرة. کَلِع. مَتن . مَکْنَئِب . حُ
پیس انداملغتنامه دهخداپیس اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) ابرص . (منتهی الارب ). || مبروص . دارای پیسی . که اندامی مبتلی به برص دارد.
خردانداملغتنامه دهخداخرداندام . [ خ ُ اَن ْ ] (ص مرکب ) کوچک . کوچک جثه . کم جثه . قوش . (منتهی الارب ).
خوب انداملغتنامه دهخداخوب اندام . [ اَ ] (ص مرکب ) خوش اندام . آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب . خوش کالبد: هَبَرْکَل ؛ جوان خوب اندام . (منتهی الارب ).