اندرماندهلغتنامه دهخدااندرمانده . [ اَ دَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) درویش عاجز. (مقدمه ٔ التفهیم ص قلج ). عاجز. درمانده . متحیر : رافع بخوارزم آمد تنها و اندر مانده برباطی اندر شد. (تاریخ سیستان ).- ستارگان اندرمانده </spa