حاویجلغتنامه دهخداحاویج . (اِ) آنچه بالای دیگ پخته اندازند برای خوشبوئی مانندادرک و زیره و قرنقل و جز آن . (آنندراج ) . حویج .
چاوشلغتنامه دهخداچاوش . [ وُ ] (ترکی ، ص ، اِ) نقیب لشکر. (آنندراج ) (غیاث ). چاووش . (ناظم الاطباء). نقیب سپاه . (فرهنگ نظام ). آنکه در جنگ فرمان حمله دهد و سپاهیان را تشجیع و تشویق کند : گر حاجب تو پوشد پیکار را زره ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر. <p class=
هاوشلغتنامه دهخداهاوش . [ وُ ] (اِ) به لغت زند و پازند امت را گویند مطلقاً یعنی امت هر پیغمبر. هاوشت . || متعلق و وابسته . (برهان ) (ناظم الاطباء).
استروزیلغتنامه دهخدااستروزی . [ اِ رُزْ زی ] (اِخ ) نام یکی از خاندانهای باستانی فلورانس . ریاست جمهور شهر مذکور با اعضای این خانواده بود و بعض آنان در امور سیاست و لشکرکشی و ترویج علوم و فنون شهرت بسزائی یافته اند. || استروزی (پالاس ). یکی از افراد خاندان استروزی ، مولد<span class="hl" dir="ltr
شیل خاکین شوش ناکلغتنامه دهخداشیل خاکین شوش ناک . (اِخ ) از پادشاهان نامی عیلام است . این پادشاه که سیاستمدار مدبر و بزرگ بود بناهای زیاد کرد و یکی از کارهای اوست : هر بنایی را که تعمیر می کرد می نوشت این بنا را که ساخته بود و چه کتیبه داشت . عین آن کتیبه را که بزبان سامی بود می نویساند و ترجمه ٔ انزانی ر
فاسلغتنامه دهخدافاس . (اِخ ) شهر مشهور بزرگی است بر کرانه ٔ دریای مغرب ، و بزرگترین شهر مراکش شمرده میشود. در بین دو کوه قرار گرفته و عمارات بلند در آن وجود دارد. سمت غربی آن تا چهارهزار گز پر از چشمه هاست و جانب راست آن غرق در چمن های سبز و خرم ... (از معجم البلدان ). شهری عظیم است که قصبه
حمدانلغتنامه دهخداحمدان . [ ح َ ] (اِخ ) (آل ...) نام دولتی است که در زمان خلافت عباسیان در جزیره و سوریه فرمانروائی داشته و ابوالهیجا عبداﷲبن حمدان مؤسس این سلاله بوده و حمدانیان در زمان سیف الدوله به اوج عزت و اقبال نایل شدند و شأن و شوکت درخشان یافتند و دائره ٔ حکومتشان توسعه پیدا کرد و س
بودالغتنامه دهخدابودا. (اِخ ) این لغت از سانسکریت «بودها» (بمعنی بیدار، آگاه ، باهوش ، زرنگ ، خردمند) نام وی سیدارتمه گوتمه و مشهور است به ساکیامونی (حکیم قبیله ٔ ساکیا) یا ساکیاسینها (و دو نام اخیر نام خانوادگی او بوده )، ولی گویا اسمی است مأخوذ از نام نژادی که خاندان وی بدان تعلق داشت . پد
اوجفرهنگ فارسی عمید۱. بلندی؛ بالا؛ فراز.۲. بلندترین نقطه.۳. بالاترین درجه.۴. (نجوم) بلندترین درجۀ کوکب.۵. (موسیقی) بالاترین نقطۀ ارتفاع آواز.۶. (موسیقی) شعبهای از گوشۀ عشاق.۷. (موسیقی) [قدیمی] از شعبههای بیستوچهارگانۀ موسیقی ایرانی.
اوجلغتنامه دهخدااوج . [ اَ ] (اِ) علو. (اقرب الموارد). طرف بالای هر چیز. (آنندراج ) (انجمن آرا). معرب اوک است که به معنی بلندی است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). بالا و بلندترین نقطه . (ناظم الاطباء) : تو دانی که سالار توران سپاه ز اوج فلک برفرازد کلاه . <p cl
اوجدیکشنری فارسی به انگلیسیacme, apex, aphelion, climax, consummation, crest, culmination, extremity, height, high, high-water mark, highlight, maximum, peak, pink, pinnacle, prime, summit, superlative, tide, tiptop, top, zenith
حرف متزاوجلغتنامه دهخداحرف متزاوج . [ ح َ ف ِ م ُ ت َ وِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف متزاوجه شود.
سخاوجلغتنامه دهخداسخاوج . [ س َ وِ ] (ع اِ) زمین بی نشان و بی آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). زمین بی نشان و علامت و بی آب . (ناظم الاطباء).
متاوجلغتنامه دهخدامتاوج . [ م ُ وَ ] (ع اِ) آن جزء از سر که بر آن تاج قرار می گیرد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
متاوجلغتنامه دهخدامتاوج . [ م ُ وِ ] (ع ص ) تاجدار و با افسر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). کلاه پوش . (آنندراج ).