اکبیریلغتنامه دهخدااکبیری . [ اِ ] (ص نسبی ) در تداول عوام اکبیر.سخت پلید. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به اکبیر شود.
اکبریلغتنامه دهخدااکبری . [ اَ ب َ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به اکبر. (یادداشت مؤلف ). || یک قسم پول طلایی در هندوستان . (از ناظم الاطباء).
عکبریلغتنامه دهخداعکبری . [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) علی بن حسین بن احمد. فقیه قرن پنجم هجری . رجوع به علی عکبری شود.
عکبریلغتنامه دهخداعکبری . [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) عمربن ابراهیم بن عبداﷲ. فقیه قرن چهارم هجری . رجوع به عمر عکبری شود.
عکبریلغتنامه دهخداعکبری . [ ع ُ ب َ] (اِخ ) عقیل بن محمد عکبری ، مکنی به ابوالحسن . شاعرقرن چهارم هجری . رجوع به عقیل (ابن محمد...) شود.
نفرتانگیزفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی زننده، کریهالمنظر، دافع، تنفرآور، تهوع آور، اکبیری، زهرآگین، بد، مکروه
مقبولفرهنگ مترادف و متضاد۱. پذیرفتنی، پذیرفته، پسند، پسندیده، دلپذیر، دلپسند، ستوده، قابل قبول، مرضی، مرغوب، مستجاب، مطبوع، مطلوب ≠ ناپسند ۲. جمیل، خوبرو، خوشگل، زیبا، صبیح، وجیه ≠ زشت، اکبیری
زشتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی زشت، بدریخت، کریهالمنظر، کثیف، ناپاک نفرتانگیز، کریه، رکیک، شنیع ناآراسته، نازیبا، بدلقا، بدلعاب، بدگل، ناگیرا، اکبیری ناگوار، وخیم انکرمنکر
اکبیرلغتنامه دهخدااکبیر. [اِ ] (ص ، اِ) در تداول عوام ، سخت پلید و پلشت و بی دولت . سخت مکروه . سخت شوخگن . عظیم مکروه . شاید از ماده ٔ اکبار عربی به معنی پلیدی کردن . (از یادداشت مؤلف ). پلید. کثیف . زشت . بی ریخت . اکبیری . (فرهنگ فارسی معین ). || ادبار. (فرهنگ لغات عامیانه ).- <span cl
میرزاکبیریلغتنامه دهخدامیرزاکبیری . [ ک َ ] (اِ مرکب ) نوعی از خربزه ٔ اعلا. (ناظم الاطباء). نوعی از خربزه ٔ خوب . (آنندراج ) : کس را نبود چو طفل سیری از لذت میرزا کبیری .محسن تأثیر (از آنندراج ).