اقصیلغتنامه دهخدااقصی . [ اَ صا ] (ع ص ) شتر کرانه ٔ گوش بریده . (منتهی الارب ). و مؤنث آن قصواء است . || دور. ج ، اقاصی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (ن تف )دورتر. (مهذب الاسماء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). به نهایت رسیده تر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). دورترین :باقصای جهان از فروغ
اکسیلغتنامه دهخدااکسی . [ اِ ] (یونانی ، حرف ، اِ) نام حرف چهاردهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر چهاردهم . وصورت آن این است . x (کوچک : x ) (یادداشت مؤلف ).
اکسیلغتنامه دهخدااکسی . [ اَ سا ] (ع ن تف ) فلان ٌ اکسی من فلان ؛ فلان از فلان بیشتر است در لباس پوشیدن و لباس بخشیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پوشیده تر. بسیار جامه تر: هو اکسی من البطل . (یادداشت مؤلف ). || رکب اکساه ؛ بر گردن افتاد. (منتهی الارب ).
اکسیلغتنامه دهخدااکسی . [ اِ ] (یونانی ، حرف ، اِ) نام حرف چهاردهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر چهاردهم . وصورت آن این است . x (کوچک : x ) (یادداشت مؤلف ).
اکسیلغتنامه دهخدااکسی . [ اَ سا ] (ع ن تف ) فلان ٌ اکسی من فلان ؛ فلان از فلان بیشتر است در لباس پوشیدن و لباس بخشیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پوشیده تر. بسیار جامه تر: هو اکسی من البطل . (یادداشت مؤلف ). || رکب اکساه ؛ بر گردن افتاد. (منتهی الارب ).
دام داشتنلغتنامه دهخدادام داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) دامداری . مالک دام بودن . حافظ و نگهبان دام بودن (در هر دو معنی آلت صید و حیوان اهلی ). || وسیله ٔ صید قرار دادن دام و تله : زانکه دین را دام دارد بیشتر پرهیز کن زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست .<p class
دام رودلغتنامه دهخدادام رود. (اِخ ) دهی است از دهستان فروغن بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 42هزارگزی باختر ششتمد و 4هزارگزی جنوب کال شور. جلگه است و گرمسیر و دارای 270 تن سکنه . آب آن از قنات
دام ساختنلغتنامه دهخدادام ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) ساختن تله و دام . ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات . || دام نهادن . دام گستردن . تعبیه کردن دام . حیله ورزیدن : زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تودام . فردوسی .دام هم
تاکسیلغتنامه دهخداتاکسی . (فرانسوی ، اِ) کلمه ٔ فرانسه متداول در زبان فارسی است و اختصار کلمه ٔ «تاکسی -اتو» میباشد. اتومبیل کرایه که در داخل شهرها مسافران را از نقطه ای به نقطه ٔ دیگر برد.
واکسیلغتنامه دهخداواکسی . (ص نسبی ) کسی که با مزد به کفش واکس می زند. (فرهنگ نظام ). یرندج یعنی آن که کفش را به رنگ سیاه رنگ می کند. (ناظم الاطباء). که کفش را واکس زند. که شغل اوواکس زدن کفش مردم است . واکس زن . || (اِ مرکب ) جای واکس زدن . محل کسب و کار واکسی و واکس زن .
ناکسیلغتنامه دهخداناکسی . [ ک َ ] (حامص مرکب ) بیقدری . خواری . حقارت . ذلت . پستی . (از ناظم الاطباء). کسی نبودن . بی ارزشی . عدم قابلیت . بی ارجی . هیچکسی : تا ز ریاضت به مقامی رسی کت به کسی درکشد این ناکسی . نظامی .هر کس که به با
اکسیلغتنامه دهخدااکسی . [ اِ ] (یونانی ، حرف ، اِ) نام حرف چهاردهم از حروف یونانی و نماینده ٔ ستاره های قدر چهاردهم . وصورت آن این است . x (کوچک : x ) (یادداشت مؤلف ).
بیلاکسیلغتنامه دهخدابیلاکسی . (اِخ ) شهری است واقع در جنوب غربی می سی سی پی ایالات متحده ٔ امریکا. بر شبه جزیره ای بین خلیج می سی سی پی و خلیج بیلاکسی . شهر فعلی در 1719 م . بنا گردید. (از دائرة المعارف فارسی ).