ایستاده بودیمگویش اصفهانی تکیه ای: veɂištoɂabâɂima طاری: ešdâyim طامه ای: veɂištabeɹim طرقی: vâšdâboyim کشه ای: vâštâboyim نطنزی: vâɂištâyabiyim
ایستاده بودیمگویش خلخالاَسکِستانی: vəndarda bimân دِروی: vəndarda bimân شالی: vəndarda bimân کَجَلی: vendard.a beymân کَرنَقی: vəndarda beymân کَرینی: vəndarda bimân کُلوری: vəndarda bimân گیلَوانی: vəndârâymân لِردی: vəndarsa bemân
ایستاده بودیمگویش کرمانشاهکلهری: wesâümen/ wesyâümen گورانی: wesâümen/ wesyâümen سنجابی: wesâümen/ wesyâümen کولیایی: awesâümen/ awesyâümen زنگنهای: wesâümen/ wesyâümen جلالوندی: vesâümen زولهای: vesâümen کاکاوندی: vesâümen هوزمانوندی: vesâümen
استادهلغتنامه دهخدااستاده . [ اِ دَ/ دِ ] (ن مف / نف ) مخفف ایستاده . قائم : ره نیکمردان آزاده گیرچو استاده ای دست افتاده گیر. سعدی . || ساکن . بیحرکت . راکد: فاحم ؛
استادهلغتنامه دهخدااستاده . [ اِ دِ ] (اِخ ) اسکله و قصبه ای استوار در ایالت هانور آلمان ، در نزدیکی ساحل چپ رود اِلب و کنار نهر اشونیکه ، در 10 هزارگزی شمالی هانورو 32 هزارگزی مغرب هامبورگ این قصبه هنگامی شهری مستقل و آزاد بود
استودهلغتنامه دهخدااستوده . [ اُ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از هر سه صاحب فطنت و صاحب نظرهر یکی از دیگری استوده تر. مولوی .استودن .ستوده . ستایش شده : هر یکی از دیگری استوده تردر سخا و دروغا و
ایستادهلغتنامه دهخداایستاده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) برپا. سرپا. قایم . (فرهنگ فارسی معین ). متوقف : ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول . رودکی .ای
بار دادنلغتنامه دهخدابار دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) اذن دادن . رخصت دخول دادن . (ناظم الاطباء: بار). بمعنی رخصت و دستوری . (آنندراج : بارداد). رخصت دخول دادن . اذن دخول دادن . اجازه ٔ درآمدن دادن . دستوری ورود دادن . اجازه ٔ ورود دادن . اجازه ٔ دخول ببارگاه دادن . اجازه ٔ ورود به نزد شاهی یا بزرگی
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن یحیی بن جلاء رملی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از مشاهیرعرفا و معارف طبقه ٔ اهل حال است . صاحب نفحات الانس اصل وی را از بغداد نوشته و پدرش از بغداد به رمله ٔ شام نقل کرد و در آنجا ساکن گشته زنی از خانواده ٔ قدس و تقوی بخواست و آن عارف کامل در آن شهر تولد یا
صاحب بریدلغتنامه دهخداصاحب برید. [ ح ِ ب َ ](ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه ارسال برید سوی سلطان کند اعلام واقعات بلد را. آنکه وقایع روزانه برای سلطان نویسد. فرستنده ٔ رسول . آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). آنکه برید ارسال کند برای اعلام آنچه در بلد واقع شده است و صحابت برید در قدیم منصبی بزرگ بوده
حاتمیلغتنامه دهخداحاتمی . [ ت ِ ] همدانی (ابوالفتح ....) او در دوره ٔ محمودی صاحب برید تخارستان بود و در دیوان زیردست بونصر مشکان بکار دبیری میورزیده است وچنانکه از تاریخ بیهقی بر می آید اخبار دیوان را به امیر مسعود او میرسانده است و در زمان سلطان مسعود از کار دیوان بر کنار شد و سمت مشرفی بلخ
ایستادهلغتنامه دهخداایستاده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) برپا. سرپا. قایم . (فرهنگ فارسی معین ). متوقف : ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول . رودکی .ای
راست ایستادهلغتنامه دهخداراست ایستاده . [ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) مستقیم . آخته . برپای . قد برافراشته . || منظم . انتظام یافته . سامان یافته . درست شده : تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش خداوند زاده بایستد که آن کاری است راست ایستاده و بنهاد
راست واایستادهلغتنامه دهخداراست واایستاده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مستقیم ایستاده . که راست ایستد سرپا: مقتن ؛ راست واایستاده . (منتهی الارب ).
آب ایستادهلغتنامه دهخداآب ایستاده . [ ب ِ دَ ] (اِخ ) نام دریاچه ای ازافغانستان در جنوب غربی غزنین بفاصله ٔ 80هزار گز. وسعت آن برحسب بسیاری و اندکی ِ باران کم و بیش شود.
ایستادهلغتنامه دهخداایستاده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) برپا. سرپا. قایم . (فرهنگ فارسی معین ). متوقف : ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول . رودکی .ای