باب الجنهلغتنامه دهخداباب الجنه . [بُل ْ ج َن ْ ن َ ] (اِخ ) لقبی است برای شهر قزوین :...احادیث بسیار که در فضیلت آن بقعه وارد است و مشهور است و در تدوین رافعی مسطور، منها عن جابربن عبداﷲالانصاری رضی اﷲ عنه قال النبی صلی اﷲعلیه وآله : اغزوا قزوین فانه من اعلی ابواب الجنة. و بدین سبب او را باب الجن
پتانسیل برانگیختۀ شنوایی تنۀ مغزbrainstem audiotory evoked potential, BAEPواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از پتانسیل برانگیختۀ شنوایی ثبتشده که از تنۀ مغز ناشی میشود
باب بابلغتنامه دهخداباب باب . (ق مرکب ) بخش بخش . قسمت قسمت . فصل فصل : طاهر باب باب بازمیراندو بازمی نمود تا هزارهزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزارهزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125</s
باب باب کردنلغتنامه دهخداباب باب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تبویب . (دهار). قسمت قسمت کردن . فصل فصل کردن .
بارقلغتنامه دهخدابارق . [رِ ] (اِخ ) نهری است در باب الجنة در حدیث ابن عباس که ابن حاتم آن را در التقاسیم و الانواع فی حدیث الشهداء آورده است . (از تاج العروس ) (معجم البلدان ج 2).
دارالسلطنهلغتنامه دهخدادارالسلطنه . [ رُس ْ س َ طَ ن َ ](ع اِ مرکب ) پایتخت . دارالخلافه . || لقب تبریز. || لقب اصفهان . || لقب تهران . || قزوین . و آن را باب الجنه نیز گویند. || لقب کابل . || لقب لاهور.|| لقب هرات . (مسکوکات ایران رابینو ص 98).
جعفریلغتنامه دهخداجعفری . [ ج َ ف َ ] (اِخ ) ابوعلی محمد از حاکمان قزوین بوده است در قرن پنجم هجری : بعد از او [ حمزةبن الیسع [ ] حکومت ] به امیر شریف ابوعلی محمد جعفری حواله رفت صاحب ثروت تمام بود. او و فرزندانش قریب 60 سال و چند ماه حاکم بودند و آخرین اینان
شاهزاده حسینلغتنامه دهخداشاهزاده حسین . [ دَ / دِ ح ُ س َ ] (اِخ ) از نامی ترین بقاع متبرکه ٔ قزوین و آرامگاه حسین بن علی بن موسی الرضا علیه السلام است . بعضی از تذکره نویسان در نسب وی اختلاف کرده اند ولی ادله ای در دست است که گذشتگان صاحب بقعه را فرزند علی بن موسی ا
بابلغتنامه دهخداباب . (اِخ ) فرقه ٔ سبعیه از باب ، علی بن ابیطالب علیه السلام را خواهند و از ابواب گروه دعوت کنندگان سوی کیش خود را مقصوددارند. || هر یک از وکلای امام دوازدهم درغیبت . و آن درجه ای میان حجت جزایر و امام بوده است و شاید همان «حجت اعظم » باشد که طریقه ٔ صباحیه (پیروان حسن صباح
بابلغتنامه دهخداباب . (اِخ ) نام دهی است از بخارا و آنرا بابة نیز گفته اند. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). || شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب . از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است . (معجم البلدان ). قریه ای از حلب . (منتهی الارب ). || یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ] (اِ) لواطت و اغلام . (غیاث ) : چندانکه ببالین تو گریان و غریوان شبها به دباب آمدم ای خفته ٔ بیدار. سوزنی .شراب پر خورد و مست خسبد و خیزدگهی دباب کسی را و گه کسی او را. سوزنی
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ] (اِخ ) نام کوهی است در دیار طی از آن بنی سعدبن عوف . (معجم البلدان ).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ب ِ ] (ع ، اِ صوت ) کلمه ای که بدان کفتار را خوانند. || (ص )به معنی دِبّی است ؛ یعنی نرم گام زن . (منتهی الارب ).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَب ْ با ] (ص ) این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغه ٔ وصف تفضیلی عرب کرده اند : دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز. روحی ولوالجی .خر کیمخت گاه کرده سبیل بر گروکان