باب الحوائجلغتنامه دهخداباب الحوائج . [ بُل ْ ح َ ءِ ] (اِخ ) از القاب امام موسی کاظم (ع ). || لقبی که شیعیان به ابوالفضل عباس بن علی بن ابیطالب دهند.
باب الحوائجفرهنگ فارسی معین(بُ لْ حَ ئِ) [ ع . ] (ص مر.) 1 - آستانة رفع حاجت ها. 2 - لقب حضرت موسی ابن جعفر امام هفتم شیعیان . 3 - لقب حضرت عباس ابن علی برادر امام حسین (ع ).
پتانسیل برانگیختۀ شنوایی تنۀ مغزbrainstem audiotory evoked potential, BAEPواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از پتانسیل برانگیختۀ شنوایی ثبتشده که از تنۀ مغز ناشی میشود
باب بابلغتنامه دهخداباب باب . (ق مرکب ) بخش بخش . قسمت قسمت . فصل فصل : طاهر باب باب بازمیراندو بازمی نمود تا هزارهزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزارهزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125</s
باب باب کردنلغتنامه دهخداباب باب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تبویب . (دهار). قسمت قسمت کردن . فصل فصل کردن .
موسی الکاظملغتنامه دهخداموسی الکاظم . [ سَل ْ ظِ ] (اِخ ) موسی بن جعفر ملقب به کاظم و باب الحوائج ، امام هفتم شیعیان اثنی عشری . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به موسی بن جعفر شود.
موسیلغتنامه دهخداموسی . [سا ] (اِخ ) ابن جعفر، ملقب به امام موسی کاظم ، هفتمین امام شیعیان ؛ پدر گرامی اش ، امام جعفر صادق و نام مادرش حمیده بود. به سبب شدت عبادت و پرهیزکاری ، لقب «عبد صالح » و به جهت شهرت در فروخوردن خشم ، لقب «کاظم » داشت . و شیعیان او را به «باب الحوائج » ملقب ساخته اند.
بابلغتنامه دهخداباب . (اِخ ) فرقه ٔ سبعیه از باب ، علی بن ابیطالب علیه السلام را خواهند و از ابواب گروه دعوت کنندگان سوی کیش خود را مقصوددارند. || هر یک از وکلای امام دوازدهم درغیبت . و آن درجه ای میان حجت جزایر و امام بوده است و شاید همان «حجت اعظم » باشد که طریقه ٔ صباحیه (پیروان حسن صباح
بابلغتنامه دهخداباب . (اِخ ) نام دهی است از بخارا و آنرا بابة نیز گفته اند. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). || شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب . از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است . (معجم البلدان ). قریه ای از حلب . (منتهی الارب ). || یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ] (اِ) لواطت و اغلام . (غیاث ) : چندانکه ببالین تو گریان و غریوان شبها به دباب آمدم ای خفته ٔ بیدار. سوزنی .شراب پر خورد و مست خسبد و خیزدگهی دباب کسی را و گه کسی او را. سوزنی
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ] (اِخ ) نام کوهی است در دیار طی از آن بنی سعدبن عوف . (معجم البلدان ).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ب ِ ] (ع ، اِ صوت ) کلمه ای که بدان کفتار را خوانند. || (ص )به معنی دِبّی است ؛ یعنی نرم گام زن . (منتهی الارب ).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَب ْ با ] (ص ) این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغه ٔ وصف تفضیلی عرب کرده اند : دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز. روحی ولوالجی .خر کیمخت گاه کرده سبیل بر گروکان