باب المندبلغتنامه دهخداباب المندب . [ بُل ْ م َ دَ ] (اِخ ) بغازی است مابین بحر احمر و خلیج عدن و میان انتهای جنوبی جزیرةالعرب و ساحل افریقا و 26 هزار گز وسعت دارد، جزیره ٔ پریم (یامیون ) و برخی از جزائر کوچک آنرا بدو قسمت منقسم سازند، آن قسمتی که در بین جزیره ٔ نا
پتانسیل برانگیختۀ شنوایی تنۀ مغزbrainstem audiotory evoked potential, BAEPواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از پتانسیل برانگیختۀ شنوایی ثبتشده که از تنۀ مغز ناشی میشود
باب بابلغتنامه دهخداباب باب . (ق مرکب ) بخش بخش . قسمت قسمت . فصل فصل : طاهر باب باب بازمیراندو بازمی نمود تا هزارهزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزارهزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125</s
باب باب کردنلغتنامه دهخداباب باب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تبویب . (دهار). قسمت قسمت کردن . فصل فصل کردن .
مندبیلغتنامه دهخدامندبی . [ م َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به باب المندب : عنبر مندبی ؛ عنبر که از باب المندب آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
آرهلغتنامه دهخداآره . [ رَ ] (اِخ ) نام دماغه ای در آخرین نقطه ٔ جنوبی جزیرةالعرب و آن را رأس آره نیز گویند و آن به 25 هزارگزی مشرق باب المندب است .
مندبلغتنامه دهخدامندب . [ م َ دَ ] (اِخ ) ساحلی است مقابل زبید به یمن و آن کوه مشرفی است . (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان و باب المندب شود.
رأس البئرلغتنامه دهخدارأس البئر. [ رَءْ سُل ْ ب ِءْرْ ] (اِخ ) دماغه ای است واقع در ساحل خاوری افریقا و 73هزارگزی جنوب باب المندب . (از قاموس الاعلام ترکی ).
پریملغتنامه دهخداپریم . [ پ ِ ] (اِخ ) جزیره ای است در منتهای جنوبی بحر احمر در بغاز باب المندب بدرازای 12000 گز و پهنای 5000 گز و آنرا بندری زیباست و انگلیسان در 1857 این جزیره را غصب کردند.
بابلغتنامه دهخداباب . (اِخ ) فرقه ٔ سبعیه از باب ، علی بن ابیطالب علیه السلام را خواهند و از ابواب گروه دعوت کنندگان سوی کیش خود را مقصوددارند. || هر یک از وکلای امام دوازدهم درغیبت . و آن درجه ای میان حجت جزایر و امام بوده است و شاید همان «حجت اعظم » باشد که طریقه ٔ صباحیه (پیروان حسن صباح
بابلغتنامه دهخداباب . (اِخ ) نام دهی است از بخارا و آنرا بابة نیز گفته اند. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). || شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب . از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است . (معجم البلدان ). قریه ای از حلب . (منتهی الارب ). || یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ] (اِ) لواطت و اغلام . (غیاث ) : چندانکه ببالین تو گریان و غریوان شبها به دباب آمدم ای خفته ٔ بیدار. سوزنی .شراب پر خورد و مست خسبد و خیزدگهی دباب کسی را و گه کسی او را. سوزنی
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ] (اِخ ) نام کوهی است در دیار طی از آن بنی سعدبن عوف . (معجم البلدان ).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَ ب ِ ] (ع ، اِ صوت ) کلمه ای که بدان کفتار را خوانند. || (ص )به معنی دِبّی است ؛ یعنی نرم گام زن . (منتهی الارب ).
دبابلغتنامه دهخدادباب . [ دَب ْ با ] (ص ) این کلمه مصنوعی هجاگویان فارسی است که به صیغه ٔ وصف تفضیلی عرب کرده اند : دباب شوخ دیده سوی خفته شد روان تا کشک پخته کوبد در گوشتین جواز. روحی ولوالجی .خر کیمخت گاه کرده سبیل بر گروکان