باخقلغتنامه دهخداباخق . [ خ ِ ] (ع ص ) مرد یک چشم . یک چشم . اعور. منجوق العین . ابخق . بخیق : رجل باخق العین ؛ مرد یک چشم . مرد یک چشمه . (منتهی الارب ).
بخاک سپردنلغتنامه دهخدابخاک سپردن . [ ب ِ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) پنهان کردن در خاک . زیر خاک نهفتن . || به گور سپردن . خاک کردن کسی را پس از مرگ . دفن کردن مرده . (ناظم الاطباء). مدفون ساختن . چال کردن . به قبر گذاشتن .