بارمالغتنامه دهخدابارما. [ رِم ْما ] (اِخ ) قریه ای است در جانب شرقی دجله ٔ موصل و سن بدان منسوب است و گویند: سن بارما. (معجم البلدان ). و رجوع به نزهةالقلوب چ 1331 بریل ج 3 ص 172 شود.
بارمالغتنامه دهخدابارما. [رِم ْ ما ] (اِخ ) کوهی است میان موصل و تکریت که مانند کمربندی زمین را در بر گرفته است . (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). کوهی است میان تکریت و موصل و این همان کوهی است که بنام جبل حُمرَین نیز معروف است و می پندارند بر گرد گیتی محیط است .
برمالغتنامه دهخدابرما. [ ب َ ] (اِ) برماه . برمای . برماهه . بیرم . گردبر. مته . مته کمان . مثقب ، و بَیرم معرب آنست . (یادداشت دهخدا): بَیرم ؛ برما یا برمای درودگران خصوصاً، معرب از برماه فارسی . (منتهی الارب ).
برمالغتنامه دهخدابرما. [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خاوه ٔ بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سکنه ٔ آن 200 تن . آب آن از سراب نیاز و محصول آن غلات و توتون است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6).
برمالغتنامه دهخدابرما. [ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری . سکنه ٔ آن 245 تن است . آب آن از چشمه ٔ سار و محصول آن غلات و لبنیات و ارزن است . (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3).
بارماسلغتنامه دهخدابارماس . [ ] (اِخ ) از حکام تولی خان داروغه ٔ مرو: چون مغولان خاطر از کشتن ساکنان مرو فارغ ساختند بتخریب مساکن ایشان پرداختند. بعد از آن تولی خان فرمان داد... و بارماس بداروغگی آن دیار بی دیار (مرو) قیام نماید... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص <spa
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِ) کلمه ٔ فارسی بمعنی شخص محترم و لایق دارای روح بزرگ . (یوستی از فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ).
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِخ ) نام یکی از پهلوانان توران است . (برهان ) (رشیدی ) (فرهنگ سروری ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). نام پهلوانی بوده تورانی و معروف است . (انجمن آرا) (آنندراج ). نام پهلوان تورانی که در جنگ دوازده رخ رهام بن گودرز او را کشته . (شرفنامه ٔ منیری ) (دِمزن
ساتیدمالغتنامه دهخداساتیدما. [ دَ ] (اِخ ) سلسله ٔ جبالی است محیط بزمین که کوه بارِّما معروف به جبل حُمرین با آنچه در قرب موصل و جزیره بآن پیوسته جزو آن است . و گویند نهری است بقرب ارزن و ایاس بن قبیصة طائی به فرمان خسرو پرویز سپاه روم را در کنار آن مغلوب کرد. و نیز گفته اند که نهری است که از رو
زاب اصغرلغتنامه دهخدازاب اصغر. [ ب ِ اَ غ َ ] (اِخ ) شعبه ای از رود زاب است . حمداﷲ مستوفی آرد: از سامره تا کرخ دو فرسنگ ، از او تا جبلتا هفت فرسنگ ، از او تا سودقانیه پنج فرسنگ . از او تا بارما پنج فرسنگ ، از او تا پلی که زاب اصغر آنجا به دجله میریزد پنج فرسنگ ، از او تا حدیثه دوازده فرسنگ . (نز
بارماسلغتنامه دهخدابارماس . [ ] (اِخ ) از حکام تولی خان داروغه ٔ مرو: چون مغولان خاطر از کشتن ساکنان مرو فارغ ساختند بتخریب مساکن ایشان پرداختند. بعد از آن تولی خان فرمان داد... و بارماس بداروغگی آن دیار بی دیار (مرو) قیام نماید... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص <spa
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِ) کلمه ٔ فارسی بمعنی شخص محترم و لایق دارای روح بزرگ . (یوستی از فرهنگ شاهنامه ٔ شفق ).
بارمانلغتنامه دهخدابارمان . (اِخ ) نام یکی از پهلوانان توران است . (برهان ) (رشیدی ) (فرهنگ سروری ) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). نام پهلوانی بوده تورانی و معروف است . (انجمن آرا) (آنندراج ). نام پهلوان تورانی که در جنگ دوازده رخ رهام بن گودرز او را کشته . (شرفنامه ٔ منیری ) (دِمزن
بارماند بدنbody burdenواژههای مصوب فرهنگستانمقدار مادة شیمیایی آلایندة ذخیرهشده در بدن در زمان معین