باریک تنلغتنامه دهخداباریک تن . [ ت َ ] (ص مرکب ) لاغراندام . آنکه اندامی ظریف دارد: و این [ سند ] ناحیتی است گرمسیر و اندروی بیابانهای بسیار... و مردمان اسمر و باریک تن و دونده . (حدود العالم ). [ و مردم سودان ] باریک تن اند وسطبرلب و درازانگشتان و بزرگ صورت . (حدود العالم ).
باریکلغتنامه دهخداباریک . (ص ) نازک و لطیف چون کمر و لب . بارک مخفف آنست . (آنندراج ). نازک . (ارمغان آصفی ). میرحسن دهلوی گوید : لب باریک تو زیر خط شبگون دیدم چو هلالی که شبانگاه برون می آید. (آنندراج ).هر چیز دراز و گرد و کم قطر م
یبارکلغتنامه دهخدایبارک . [ ] (اِخ ) دهی است از بخش شهریار شهرستان طهران ، واقع در 7000 گزی باختر شهریار. دارای 838 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
باریکلغتنامه دهخداباریک . (اِخ ) سرداری که بر بغداد استیلا یافت . (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 492-493).
بارکدیکشنری عربی به فارسیتقديس کردن , برکت دادن , دعاکردن , مبارک خواندن , باعلا مت صليب کسي را برکت دادن
زینابةلغتنامه دهخدازینابة. [ ب َ ] (ع اِ) (از «زن ب ») ماهیی است باریک تن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یک نوع ماهی باریک . (ناظم الاطباء).
طهمللغتنامه دهخداطهمل . [ طَ م َ ] (ع اِ) چیزی که از لمس آن حجم او بزودی محسوس نشود. || (ص ) زن باریک تن . || مرد فربه زشت خلقت . || مرد بدسرشت .(منتهی الارب ) (آنندراج ). طهمله ، مؤنث . ج ، طهامل .
سندأولغتنامه دهخداسندأو. [ س ِ دَ ءْ ] (ع ص ) مرد سبک و دلاورپیش درآینده در هر کار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پست بالای باریک تن پهناسر. || مرد کلان سر. ج ، سندأوون . (ناظم الاطباء). || گرگ ماده . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
سمعمعلغتنامه دهخداسمعمع. [ س َ م َم َ ] (ع ص ) خرد سر و ریش . || مرد زیرک و سبک شتاب ، و گرگ را نیز بدان توصیف کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زنی که در حضور ترشرویی نماید و چین به ابرو باشد و در غیبت بانگ و فریاد کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مردم درازبالا باریک تن . (
دوندهلغتنامه دهخدادونده . [ دَ وَ دَ / دِ ] (نف ) تندرونده و تازنده و تاخت کننده . (ناظم الاطباء): کر. (منتهی الارب ). کریان . (منتهی الارب ). آنکه دود. که شتابد. شتابنده . رونده به تندی : و این [ سند ] ناحیتی است گرمسیر...و مردمان اسمر
باریکلغتنامه دهخداباریک . (ص ) نازک و لطیف چون کمر و لب . بارک مخفف آنست . (آنندراج ). نازک . (ارمغان آصفی ). میرحسن دهلوی گوید : لب باریک تو زیر خط شبگون دیدم چو هلالی که شبانگاه برون می آید. (آنندراج ).هر چیز دراز و گرد و کم قطر م
باریکلغتنامه دهخداباریک . (اِخ ) سرداری که بر بغداد استیلا یافت . (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 492-493).
دره باریکلغتنامه دهخدادره باریک . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرغا بخش ایزه شهرستان اهواز. واقع در 57هزارگزی جنوب باختری ایزه ، با 145 تن سکنه آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl
چشمه باریکلغتنامه دهخداچشمه باریک . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش ارکواز شهرستان ایلام که در 12 هزارگزی باختر قلعه دره ، کنار راه مالرو مهران واقع است . کوهستانی و معتدل است و 110 تن سکنه داردآبش از چشمه . محصولش غلات و لبنیات
رنج باریکلغتنامه دهخدارنج باریک . [ رَ ج ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از مرض دق باشد. (برهان قاطع). بیماری باریک . (مهذب الاسماء) (آنندراج ). تب دق . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تب سل . ذبول . (یادداشت مؤلف ) : به طنبور غم دور و نزدیک راز تارش دوا رنج باریک را.