بُرشگر ششبازهsix-base cutter,six-base-pair cutterواژههای مصوب فرهنگستانزیمایهای برشگر که یک توالی ششنوکلئوتیدی خاص را شناسایی میکند و برش میدهد نیز: ششبُر six-cutter
بُرشگر هشتبازهeight-base cutter,eight-base-pair cutterواژههای مصوب فرهنگستانزیمایهای برشگر که یک توالی هشتنوکلئوتیدی خاص را شناسایی میکند و برش میدهد نیز: هشتبُر eight-cutter
بازی بازیلغتنامه دهخدابازی بازی . (اِ مرکب ) به بی پروایی کاری کردن . (بهار عجم ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ): به بازی بازی فلان کار پیش رفت . (یادداشت مؤلف ). || کم کم : بنای طاقت من گر چه بود از بیستون افزون به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد.<p class="author
مهاجمدیکشنری عربی به فارسیحمله کننده , جلو , پيش , ببعد , جلوي , گستاخ , جسور , فرستادن , رساندن , جلوانداختن , بازي کن رديف جلو
بازیلغتنامه دهخدابازی . (اِ) هر کار که مایه ٔ سرگرمی باشد. رفتار کودکانه و غیر جدی برای سرگرمی . کار تفریحی . لَعب . (حاشیه ٔ برهان قاطع). لهو : سر شهریاران به رزم اندر است ترا دل به بازی و بزم اندر است . فردوسی .پس بازی گوی شد خسر
بازیلغتنامه دهخدابازی . (اِخ ) سلام بن سلیمان بازی از محدثان بود. وی در زمره ٔ محدثانی است که به بازیون مشهورند. و به باز، قریه ای در شش فرسنگی مرو منسوبند. (از تاج العروس ).
بازیلغتنامه دهخدابازی . (اِخ ) محمدبن ابراهیم بن ابی یونس الفازی مروزی . از قریه ٔ فاز (باز) از قراء مرو و از محدثان بود. (الانساب سمعانی ج 2).
بازیلغتنامه دهخدابازی . (اِخ ) احمدبن محمدبن اسماعیل بازی از محدثان بود. وی در زمره ٔ محدثانی است که به بازیون مشهورند و به باز، قریه ای در شش فرسنگی مرو منسوبند. (ازتاج العروس ). رجوع به احمدبن محمدبن اسماعیل شود.
بازیلغتنامه دهخدابازی . (اِخ ) حسین بن عمربن نصر بازی موصلی ، مکنی به ابو عبداﷲ، نسبت وی بجد اعلای او و از باز قریه ٔ نزدیک مرو است . وی از شهدة و پدرش عمر حدیث کرد و ببغداد رفت و آنگاه به حلب شد. وی بسال 552 هَ . ق . در موصل متولد شد و در همان شهر بسال <span
راست بازیلغتنامه دهخداراست بازی . (حامص مرکب ) عمل راست باز. پاکبازی . مقابل دغل بازی . مقابل تزویر و دغل . صداقت و دیانت و راستی و نمک حلالی . (ناظم الاطباء) : نداریم بر پرده ٔ کج بسیچ بجز راست بازی ندانیم هیچ . نظامی .چند سالم یتاقدار
دست بازیلغتنامه دهخدادست بازی . [ دَ ] (حامص مرکب ) ملاعبة با معشوق کردن . (غیاث ). کنایه از انبساط و ملاعبت . (آنندراج ). بازی کردن و دست بر سر و روی معشوق کشیدن که به عربی ملاعبه است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). لعب . لاس . لاسیدن . لاس زدن . ملاعبه : جهان را چنی
دسته بازیلغتنامه دهخدادسته بازی . [ دَ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) به ترتیب دادن حزب و به کار اجتماعات و احزاب و گروه های مختلف پرداختن .