باستلغتنامه دهخداباست . (اِ) نوعی از اسفناج (سرمق = سَرمَج : یجمعون البراهمة علی اطعمة متخذة من باست و هو السرمق . (تحقیق ماللهند بیرونی ص 290 س 2).
باستلغتنامه دهخداباست . (اِخ ) در اساطیر مصری نام خدائی است که سر مجسمه ٔ آن به شکل سر گربه ساخته میشده است و هرودوت از آن به «بوباست » نام برده است . این نام از شهر بوباستیس گرفته شده و معبد معتبر این الهه در این شهر بوده است .
باشدفرهنگ فارسی عمید۱. برای بیان پذیرش چیزی گفته میشود؛ خیلی خوب: باشد، فردا میآیم.۲. برای بیان آرزو یا امید به کار میرود؛ امید است که؛ بُوَد: ◻︎ آبی به روزنامهٴ اعمال ما فشان / باشد توان سترد حروف گناه از او (حافظ: ۸۲۶ حاشیه).۳. [قدیمی] شاید؛ ممکن است.
باسطلغتنامه دهخداباسط. [ س ِ ] (ع ص ، اِ) فراخ کننده . (منتهی الارب ). اسم فاعل از بَسط. فراخی دهنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). فراخ کننده ٔ روزی . (مهذب الاسماء). || گسترنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گستراننده . (مهذب الاسماء) : و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید (قرآن
باشتلغتنامه دهخداباشت .(اِ) چیزی را گویند که جزوی اندک نمایان شود یا نشود و بگذرد مثل اینکه باشت فلانی را دیدم و باشت شمشیراو را گرفت بمعنی قدری سیاهی او را دیدم و هوای شمشیر او را گرفت . (لغت محلی شوشتر خطی ). || حلقه ای که بگردن مجرمان بندند. (دزی ج 1 ص <sp
باستارفرهنگ فارسی عمیداشاره به شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم؛ فلان.⟨ باستار و بیستار: [قدیمی] فلان و بهمان.
باستارلغتنامه دهخداباستار. (ضمیر مبهم ) (باستار و بیستار) از الفاظ متتابعه است مانند فلان و بهمان . (انجمن آرای ناصری ). چون لفظ فلان و بهمان است . (فرهنگ اسدی ) (فرهنگ اوبهی ). و استعمالش در اوصاف [ اصناف ؟ ] مجهوله شایع باشد، همچنانکه گاهی فلان و بهمان را جدا جدا استعمال میکنند، باستار و بیست
اواکلغتنامه دهخدااواک . [ اَ ] (حرف ) در پهلوی به معنی باست و آن با اَوِک فرانسه از یک ریشه است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
پاراهی بالغتنامه دهخداپاراهی با. (اِخ ) یا پاراهی با دو نورت از ایالات برزیل بر ساحل رودی بهمین نام دارای 758000 تن سکنه و نام مرکز آن نیز پاراهی باست با 35000 تن سکنه .
ذوضروسلغتنامه دهخداذوضروس . [ ض ُ ] (اِخ ) لقب شمشیر ذی کنعنان حمیری که بر آن نوشته بود: انا ذو ضروس قاتلت عاداً و ثمود باست من کنت معه و لم ینتصر. (تاج العروس ).
ضروسلغتنامه دهخداضروس . [ ض ُ ] (اِخ ) ذوضروس ؛ لقب شمشیر ذی کنعان حمیری که در آن نوشته بود «انا ذوضروس قاتلت ُ عاداً وثمود باست من کنت ُ معه و لم ینتصر». (منتهی الارب ).
باستخدام القوّةدیکشنری عربی به فارسیبا به كارگيرى (توسّل به) زور , با زور , بزور , با استفاده از (توسّل به) زور و خشونت
باستارفرهنگ فارسی عمیداشاره به شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم؛ فلان.⟨ باستار و بیستار: [قدیمی] فلان و بهمان.
باستان شناسفرهنگ فارسی عمیدشناسندۀ آثار باستانی؛ عالِم و متخصص در علم باستانشناسی؛ عتیقهشناس؛ آرکئولوگ.
باستان شناسیفرهنگ فارسی عمیدعلمی که دربارۀ اشیای عتیقه، بناهای قدیمی، و آثار باستانی بحث و تحقیق میکند؛ علم به آثار عتیقه و اشیای باستانی؛ آرکئولوژی.