بساخلغتنامه دهخدابساخ . [ ب َ ] (اِ) بساج . تباهی وبدی و فساد. (ناظم الاطباء: بساج ). بدبختی . بدی و اغتشاش و آشوب و بی نظمی و فتنه و فساد. (دِمزن : بساج ). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 154 - 155
بشاخ چادر افکندنلغتنامه دهخدابشاخ چادر افکندن . [ ب ِ دَ / دُ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) (بیشاخ ...) و (یکشاخ ...) یکسو کردن زنان رعنای خودنما، چادر را تا عرض حسن ترکیب و تناسب اعضاء و تقطیع خود دهند. (آنندراج ) : اگر بناز به یک شاخ افکنی چادر
بشاخ چادر انداختنلغتنامه دهخدابشاخ چادر انداختن . [ ب دَ / دُاَ ت َ ] (مص مرکب ) رجوع به بشاخ چادر افکندن شود:از شکوفه هر طرف گشته نهالی جلوه گرچون پریزدان چادرها بشاخ انداخته .میرصیدی (از آنندراج ).
هدایت خط بیپاسخcall forwarding no replyواژههای مصوب فرهنگستانخدماتی که برخوانیهای ورودی مشترک را، در صورت پاسخ ندادن، به شمارۀ مشخص دیگری منتقل کند
اطعندیکشنری عربی به فارسیخون بسته و لخته شده , خون , تکه سه گوش (در دوزندگي) , زمين سه گوش , سه گوش بريدن , شاخ زدن , باشاخ زخمي کردن , سوراخ کردن