باقعلغتنامه دهخداباقع. [ ق ِ ] (ع اِ) کفتار. ضبع. (در این بیت از اخطل بدین معنی است یا بمعنی غراب ابلق ) : کلوا الضب و ابن العیر و الباقع الذی یبیت یعس اللیل بین المقابر. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).کفتار ماده . (ناظم الاطبا
بوقچهلغتنامه دهخدابوقچه . [ چ َ / چ ِ ] (ترکی ، اِ) بقچه . بغچه . بوغچه . (فرهنگ فارسی معین ). بوغچه . (ناظم الاطباء). رجوع به کلمات فوق شود.
بوقةلغتنامه دهخدابوقة. [ ق َ ] (ع اِ) باران سخت و درشت که دفعةً ببارد. یقال : اصابتنا بوقة. ج ِ بُوَق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بوکهلغتنامه دهخدابوکه . [ ک ِ ] (صوت ) بوک . بود که . (فرهنگ فارسی معین ). باشد که . (آنندراج ). بود که و شاید که . (ناظم الاطباء) : دعای من به تو بر، بوکه مستجاب شوددعا کنم به تو بر، تا بود که سگ گردی . سوزنی .هرچه اندوختم این طای
باقعهفرهنگ فارسی عمید۱. زیرک؛ تیزهوشی که کسی نتواند او را فریب بدهد.۲. ویژگی مرغ زیرک که به دام نیفتد.
باقعةلغتنامه دهخداباقعة. [ ق ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باقع. (از اقرب الموارد). رجوع به باقع شود. || به مجاز مرد نابغه ٔ داهیة را گویند: ما فلان الا باقعة من البواقع، و او را از جهت دنیادیدگی و جستجوی بسیار در بلاد و معرفت بنواحی عالم بدین صفت خوانده اند. (از تاج العروس ). مرد زیرک و تیزهوش که
باقعهفرهنگ فارسی عمید۱. زیرک؛ تیزهوشی که کسی نتواند او را فریب بدهد.۲. ویژگی مرغ زیرک که به دام نیفتد.
باقعةلغتنامه دهخداباقعة. [ ق ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث باقع. (از اقرب الموارد). رجوع به باقع شود. || به مجاز مرد نابغه ٔ داهیة را گویند: ما فلان الا باقعة من البواقع، و او را از جهت دنیادیدگی و جستجوی بسیار در بلاد و معرفت بنواحی عالم بدین صفت خوانده اند. (از تاج العروس ). مرد زیرک و تیزهوش که
هباقعلغتنامه دهخداهباقع. [ هَُ ق ِ ] (ع ص ) کوتاه بالای گرداندام استوارخلقت سخت پی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کوتاه قد استوارخلقت . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة).