باسانلغتنامه دهخداباسان . (اِخ ) نام خانوادگی خاندانی نقاش در ایتالیا که معروفترین افراد آن ژاک باسان بوده است . (متولد و متوفی در باسانو 1510 - 1592 م .). سپس فرانسسکو باسانو (1549 - <span cl
باسیانلغتنامه دهخداباسیان . (اِخ ) قریه ای است بزرگ در خوزستان که بوسیله ٔ رودخانه مشروب میشود. (مراصدالاطلاع ). اصطخری گفته است از ارجان تا اسک دو منزل است و از اسک تا قریه دبران [ دَ ب َ ر ] یک منزل و از دبران تا دورق نیز یک منزل و از دورق تا خان مردویه هم یک منزل است و از خان مردویه تا باسیا
باشانلغتنامه دهخداباشان . (اِ) رازی . گوید بیخ نباتی است و هیئت او آن است که سه بیخ باشد در هم پیچیده وپوست او را نشنح (؟) بسیار بود و به فرح (؟) مشابهت دارد و تفرقه بآن است که رنگ پاشان سرخ باشد و طعم عفص . (ترجمه ٔ صیدله ابوریحان بیرونی ). در صیدنه عربی چنین آمده است :</span
باشانلغتنامه دهخداباشان . (اِخ ) (خاک سبک ). و آن مقاطعه ای از زمین کنعان میباشد که در طرف شرقی اردن و در میانه ٔ حرمون و جلعاد واقع است . (قاموس کتاب مقدس ). قطعه ای است از کنعان در طرف شرقی اردن . (ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 444</sp
غفجمونلغتنامه دهخداغفجمون . [ غ َ ج َ ] (اِخ ) قبیله ای است از بربرهای هواره در زمین «مغرب » و زمینی منسوب بایشان هست . (از معجم البلدان ).
حمدیکشنری عربی به فارسیدرحال توقف پر زدن , پلکيدن , شناور واويزان بودن , در ترديد بودن , منتظرشدن , شان , خودشان , مال ايشان , مال انها , ايشان را , بايشان , بانها , انها , ايشان , انان
متقالیلغتنامه دهخدامتقالی . [ م ِ ] (اِ) متقال : ز کتان و متقالی خانه باف زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف . نظامی .ترکی یک نوبت یک قد متقالی بایشان داده بود که بشویند. (مزارات کرمان ص 13). از بی خودیهای
آل محتاجلغتنامه دهخداآل محتاج . [ ل ِ م ُ ] (اِخ ) خانواده ای مشهور که در عهد پادشاهان سامانی و غزنوی متصدی کارهای مهم و دارای مناصب عالی بوده اند، حکومت و ولایت چغانیان در ماوراءالنهر بایشان اختصاص داشته است ، نخستین امیر معروف این خانواده ابوبکر محمدبن مظفربن محتاج است که در سال <span class="hl