بوژی کِشندهtractive bogie, motored bogieواژههای مصوب فرهنگستانبوژی موتورداری که چرخ- محورهای آن هریک بهتنهایی یا بهطور مشترک ازطریق یک جعبهدنده به حرکت درمیآید
بوژی موتوردارpowered bogie, motor bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که دارای نیروی محرک یا موتور است و معمولاً در قطارهای خودکِشَند به کار میرود
بوژیbogie 1, truckواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای شامل چهار یا شش چرخ که بهصورت جفت در زیر وسیلۀ نقلیۀ ریلی طویل نصب میشود و ازطریق لولایی مرکزی حرکت و انعطاف وسیلۀ نقلیۀ را در پیچها تسهیل میکند
بوژی خودفرمانself steering bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که از اتصال انعطافپذیر مجموعۀ چرخـ محورها با قاب بوژی تشکیل میشود و جهت محورها را با شعاع انحنای پیچ هماهنگ میکند
بوژی سهتکهthree piece bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی متشکل از دو قاب کناری و یک تیر عرضی معلق
slam-bangدیکشنری انگلیسی به فارسیکلاهبرداری، بی ادبانه و با خشونت رفتار کردن، با سر و صدای بلند، بی محابا
خشن بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت دن، وحشی بودن، ترکتازیکردن، غارت کردن، چپاول کردن باتندی و خشونت رفتار کردن، برآشفتن، عصبانی شدن دیوانه بودن سرکوبکردن
زوعلغتنامه دهخدازوع . (ع مص ) با خشونت رفتار کردن . || حمل کردن طبل در حال نواختن . || بدرفتاری کردن . || از شکل انداختن . (دزی ج 1 ص 614).
یقفورلغتنامه دهخدایقفور. [ ] (اِخ ) گویند در زمان رشید زنی از خاندان هرکل فرمانروای روم بود و با رشید ملاطفت می کرد و او را پسر کوچکی بود، چون به سن رشد رسید فرمان روایی بدو مفوض شد، لکن آن پسر به تباهکاری پرداخت و با رشید به خشونت رفتار می کرد. رشید از وضع کشور روم هراسان شد و آن پسر را کشت .
زجرلغتنامه دهخدازجر. [ زَ ] (از ع ، مص ) در اصل بمعنی بازداشتن است لیکن در محاوره ٔ فارسیان بمعنی لازم که ضرب و سرزنش باشد مستعمل است . (غیاث اللغات ). ایذا و اذیت و ضرب و شکنجه و کتک . (ناظم الاطباء). آزار و اذیت . و این معنی مخصوص فارسی است . (فرهنگ نظام ) : درش
بالغتنامه دهخدابا. (حرف اضافه ) ابا. پهلوی ، اپاک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی مع، است که بجهت مصاحبت باشد. (برهان ). مع. (منتهی الارب ). بمعنی مع چنانکه گوئی اسپی با زین مکلل خریدم . (غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرا). بفتح اول با الف کشیده بمعنی مع است که برای مصاحبت باشد. (هفت قلزم ). و
بالغتنامه دهخدابا. (اِ) ابا. باج (در تعریب ) بمعنی آش . این کلمه مضاف باسامی آشها آید مانند: ماست با و زیره با و کدوبا وامثال آن . (برهان ) (هفت قلزم ). بمعنی آش است بمعنی سکبا و زیربا و شوربا. حکیم سنائی گفته : کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما که هست مطبخ ما ر
بالغتنامه دهخدابا. (از ع ، اِ) ابا. یکی از اسماء سته است در حالت نصبی برای «ابو». و در متون قدیم فارسی غالباً در اول کنیه ها بجای «ابا...» بتخفیف «با» آورده اند: باحفص ، باجعفر، بایعقوب ، باکالیجار، باسعید : چون امیر باحفص بیامد عملها برو عرضه کرد. (تاریخ سیستان ). و
بالغتنامه دهخدابا. (حرف ) باء. بی . (فا. وا. ابا). حرف دوم از حروف تهجی است و در حساب جمل و نیز حساب ترتیبی نماینده ٔ دو (2) باشد. رجوع به «ب » شود.
دبالغتنامه دهخدادبأ. [ دَب ْءْ ] (ع مص ) ساکن شدن . آرامیدن . || زدن کسی را به عصا. (منتهی الارب ).
دبالغتنامه دهخدادبا. [ دَ ] (اِ) کُرمَلَخ . ملخ که جنبد پیش از بال برآمدن . جراد. ملخ خرد. ملخ بی پر. پورملخ . ملخ پیش از آن که بپرواز آید. دَبی ̍. (منتهی الارب ). ملخ پیاده .
دبالغتنامه دهخدادبا. [ دَ ] (اِخ ) بنا بروایت اصمعی بازاری است از بازارهای عرب به عمان . (معجم البلدان ). قصبتی بوده است به عمان و مردم آن در زمان حضرت رسول اکرم بدلالت و ریاست حذیفةبن محصن الازدی هیأتی به مدینه فرستادند و اسلام پذیرفتند. ظاهراًپس از ویران شدن قصبه بازاری که اصمعی از آن نام
دبالغتنامه دهخدادبا. [ دِ ] (اِخ ) نام قصبه ای کنار نهر سادلج از نواحی سند در جنوب غربی تبت به کشور هندوستان (و شاید جزء پاکستان امروز باشد) و برهمنان را بدانجا زیارتگاهی بزرگ و معبدی مشهور است . (از قاموس الاعلام ترکی ).
دبالغتنامه دهخدادبا. [ دُب ْ با ] (اِخ ) از نواحی بصره است و بدانجا شهرها و قریه هاست و نهر بزرگی که از دجله جدا کرده اند بدستور هارون الرشید کنده شده است . (معجم البلدان ).