بباد رفتنلغتنامه دهخدابباد رفتن . [ ب ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) بهمراه باد رفتن گردوغبار و امثال آن . || کنایه از نابود شدن . از میان رفتن . ضایع شدن : چو سرمه ای است غبار وجود من صائب به باد میرود ازیک نفس کشیدن چشم .صائب .
بباد شدنلغتنامه دهخدابباد شدن . [ ب ِ ش ُ دَ] (مص مرکب ) همراه باد رفتن . با باد پراکنده شدن . || کنایه از نابود شدن . مردن . ضیاع . (تاج المصادر بیهقی ). از میان رفتن . ضایع شدن : یکی ترک تیری بر او برگشادشد آن خسرو شاهزاده بباد. دقیقی .<
بباد دادنلغتنامه دهخدابباد دادن . [ ب ِ دَ ] (مص مرکب ) (از: بَ + باد + دادن ) در معرض باد قراردادن چیزی که باد آن را ببرد، چنانکه خرمن کوفته رابباد دهند تا باد کاه را ببرد و دانه بماند. || کنایه از اسراف و تبذیر. بیهوده خرج کردن . به ناجایگاه بخشیدن و یا از کف دادن مال و سرمایه و امثال آن . نیست
بباد کردنلغتنامه دهخدابباد کردن . [ ب ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نیست و نابود کردن . (آنندراج ). به نحو اسراف و تبذیر یا بی فایدتی صرف و خرج کردن : و اندر وقت که از مادر بوجود آمد کف دست گشاده داشت هر دو، زنان اهل بیت اوگفتند که هرچه بماند این بباد کند و بخورد و بدهد. (تاریخ
بباد گرفتنلغتنامه دهخدابباد گرفتن . [ ب ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) همتراز و همسنگ باد محسوب کردن . برابر و همتراز باد بحساب آوردن . || کنایه از ناچیز شمردن . بهیچ شمردن . قابل اعتنا ندانستن : او گوید و خلق یاد گیرندما را و ترا بباد گیرند. نظامی .
ضائقدیکشنری عربی به فارسیبستوه اوردن , عاجز کردن , اذيت کردن , حملا ت پي درپي کردن , خسته کردن , شانه کردن , سخت بازپرسي کردن از , سوال پيچ کردن , بباد طعنه گرفتن , شانه , بيحوصله کردن
عضوحزببادفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام رصتطلب، جاسوس دوجانبه، مرتد، رفیق دزد وشریک قافله، چاپلوس، متقلب، دمدمی، نامرد، مزدور، شریک جرم، همدست