بجا گذاشتنلغتنامه دهخدابجا گذاشتن . [ ب ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) بر جای نهادن . باقی گذاشتن . باقی نهادن . گذاشتن و رفتن . بجا ماندن . (آنندراج ). بر جای نهادن : فرهاد رفت و کوه ملامت بجا گذاشت کار تمام ناشده در پیش ما گذاشت . بابافغانی .و
بیجافرهنگ فارسی عمید۱. آنکه جا و مکان یا خانه ندارد.۲. [مجاز] بیهنگام؛ بیموقع.۳. [مجاز] نادرست.۴. [مجاز] بیسبب.
جاماندنلغتنامه دهخداجاماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) بجای ماندن . فراموش شدن چیزی که باید برده شود و ماندن آن در آن جای . فراموش شدن چیزی در جائی . بجا گذاشتن چیزی از روی فراموشی .
نام گذاشتنلغتنامه دهخدانام گذاشتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) اسم گذاشتن . اسم چیزی را معین کردن . (ناظم الاطباء). نامیدن . تسمیه . نام نهادن . || کنایه از نام به یادگار گذاشتن . (آنندراج ). نام باقی گذاشتن . نام از خود بجا گذاشتن .
باقی داشتنلغتنامه دهخداباقی داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) بدهکارشدن از حاصل عملی . بدهکار شدن پس از تسویه ٔ حساب . همه ٔ چیزی را ادا نکردن . || وام دار بودن . (ناظم الاطباء). || بجا گذاشتن . ابقاء. (ترجمان القرآن ). تبقیه . (تاج المصادر بیهقی ). تمتیع. امتاع . (منتهی الارب ). تثمیل . (تاریخ المصادر بی
اغدارلغتنامه دهخدااغدار. [ اِ ] (ع مص ) تاریک گردیدن شب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).تاریک شدن شب : اغدر اللیل ؛ اظلم . (از اقرب الموارد). || سپس گذاشتن شتر و گوسفند را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سبش گذاشتن شتر و گوسفند. (آنندراج ). بجا گذاشتن و رد شدن از ناقه . (از اقرب الم
کوکلغتنامه دهخداکوک . [ کُک ْ ] (فرانسوی ، اِ) کک . زغال سنگ که یک بار سوخته و خاموش شده و بازسوختنی در آن هست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کک . زغالی که از سوختن ناقص یا تصفیه ٔ تقطیر زغال سنگ حاصل شود. کک تقریباً کربن خالص است و بدون بجا گذاشتن خاکستر کاملاً می سوزد و حرارت زیاد تولید می
بجالغتنامه دهخدابجا. [ ] (اِخ ) از شهرهای حبشه : از مشاهیر بلادش [ حبشه ] بجا و زیلع و عیذاب و دیگر بلاد و قصبات بسیارست . (از نزهة القلوب ج 3 ص 268). بجاو. رجوع به بجاو شود. || نام قومی است که در جهت
بجالغتنامه دهخدابجا. [ ب ِ ] (ص مرکب ) (از: ب + جا) بموقع. متناسب . مناسب . بمورد. لائق . درخور. (آنندراج ). مقابل بی جا. مقابل نابجا : ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم بخل بجا به همت حاتم برابر است . صائب .کی ره بوسه به آن کنج دهن خ
نابجالغتنامه دهخدانابجا.[ ب ِ ] (ص مرکب ) در غیر محل . نه بجای خویش . بی جا. بی مورد. بی موقع. مقابل بجا: گفتاری نابجا. اعمالی نابجا. کارهای نابجا. || در اصطلاح طبیعی ، عَرَضی . (لغات فرهنگستان ).
جابجالغتنامه دهخداجابجا. [ ب ِ] (ق مرکب ) فوراً. درحال . فی الفور. || (اِ) مکان بمکان . محل به محل . نقطه بنقطه : من شده چون عنکبوت از پی آن دربدربانگ کشیده چو سار از پی این جابجا. خاقانی .آن حکیم خارچین استاد بوددست میزدجابجا م
بجالغتنامه دهخدابجا. [ ] (اِخ ) از شهرهای حبشه : از مشاهیر بلادش [ حبشه ] بجا و زیلع و عیذاب و دیگر بلاد و قصبات بسیارست . (از نزهة القلوب ج 3 ص 268). بجاو. رجوع به بجاو شود. || نام قومی است که در جهت