بخچلغتنامه دهخدابخچ . [ ب َ ] (ص ) چیزی که با کوبیدن پهن شود. (شعوری ). بخیچ . (ناظم الاطباء). چون میوه ٔ پخته که پای بر سر آن نهی و هرچه بدان ماند. || چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری ). || (اِ) زاج سیاه . (فرهنگ شعوری ). و رجوع به بخج و پخچ شود.
بخیلغتنامه دهخدابخی . [ ب َ خی ی / ب َخ ْ خی ی ] (ع ص ) درهم بخی ؛ درهمی که بر آن کلمه ٔ بخ نوشته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). و این درهم در مغرب است و گویندمنسوب بسوی بخ است که امیری بوده . (ناظم الاطباء).
بخچلغتنامه دهخدابخچ . [ ب َ ] (ص ) چیزی که با کوبیدن پهن شود. (شعوری ). بخیچ . (ناظم الاطباء). چون میوه ٔ پخته که پای بر سر آن نهی و هرچه بدان ماند. || چیزی که فشار داده شود. (فرهنگ شعوری ). || (اِ) زاج سیاه . (فرهنگ شعوری ). و رجوع به بخج و پخچ شود.