بدآغارفرهنگ فارسی عمیدبدذات؛ بدسرشت؛ بدنهاد: ◻︎ یکی زشتروی بدآغار بود / توگویی به مردمگزی مار بود (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۰).
بدآغارلغتنامه دهخدابدآغار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بدرگ . بدسرشت . (آنندراج ) : یکی زشت روی بدآغار بودتو گویی به مردم گزی مار بود.ابوشکور (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1238).<
بداغرلغتنامه دهخدابداغر. [ ب َ اُ غ ُ ] (ص مرکب ) مشؤوم . بدآغال . بدآغار. (یادداشت مؤلف ). نامبارک . بدشگون .
بداغوریلغتنامه دهخدابداغوری . [ ب َ اُغ ُ ] (حامص مرکب ) شآمت . شومی . بداغری . (از یادداشت مؤلف ).- بداغوری کردن ؛ تشأم . فال بد زدن . (یادداشت مؤلف ).
بداغوریلغتنامه دهخدابداغوری . [ ب َ اُغ ُ ] (حامص مرکب ) شآمت . شومی . بداغری . (از یادداشت مؤلف ).- بداغوری کردن ؛ تشأم . فال بد زدن . (یادداشت مؤلف ).
اغورلغتنامه دهخدااغور. [ اُ غُرْ ] (اِ) اُغُر. شگون . آغال . فال . (یادداشت مؤلف ). رجوع به آغال و اغال شود.- اغور بخیر ؛ وقتت خوش .- بداغور ؛ شوم . بدآغال .- خوش اغور ؛ خوش آغال . میمون . خجسته . (یادداشت بخ
بدآغاللغتنامه دهخدابدآغال . [ب َ ] (ص مرکب ) بَداغُور. بَداُغُر. شوم . بی یمن . بدشگون . بی میمنت . بدآغاز. (یادداشت مؤلف ) : چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خادهمه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال .معروفی (از فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف ).</
شوملغتنامه دهخداشوم . (از ع ، ص ) ناخجسته . نامبارک . نحس . بفال بد. بداغور. بدبخت . نامیمون . میشوم . مشئوم . بدیمن . ناهمایون . نافرخنده . (یادداشت مؤلف ) : آه از این جور بد زمانه ٔ شوم همه شادی او غمان آمیغ. رودکی .چون کلاژه ه
بداغوریلغتنامه دهخدابداغوری . [ ب َ اُغ ُ ] (حامص مرکب ) شآمت . شومی . بداغری . (از یادداشت مؤلف ).- بداغوری کردن ؛ تشأم . فال بد زدن . (یادداشت مؤلف ).