بدبنهلغتنامه دهخدابدبنه . [ ب َ ب ُ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) بدوضع. بدحال . (ناظم الاطباء). بداصل . بدنهاد : کزآن سو بد ایرانیان را بنه بجوید بنه مردم بدبنه . فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج <span class="hl" dir="l
بدبینیلغتنامه دهخدابدبینی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل بدبین . ببدگمانی نگریستن در امری یا در همه ٔ امور.- بدبینی کردن ؛ به دیده ٔ سؤظن در امور نگریستن . عیب جویی کردن : مکن هیچ بدبینی از دیگران وگر نیک بینی تو خو کن برآن . <p clas
بدبینیpessimismواژههای مصوب فرهنگستاننگرشی که برحسب آن روند امور رو به تباهی است و آرزوهای آدمی برآورده نمیشود