بیدبنلغتنامه دهخدابیدبن . [ بی ب ُ ] (اِ مرکب ) درخت بید. (ناظم الاطباء) : بلبل شیرین زبان بر سروبن راوی شودزندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود. منوچهری .سندس رومی در نارونان پوشانندخرمن مینا بر بیدبنان افشانند. <p class="autho
بدبنلغتنامه دهخدابدبن . [ ب َ ب ُ] (ص مرکب ) بدبنیاد. (از ولف ). بدنژاد : تو از بدبنان بودی و بدنشان نه از تخم ساسان رسیدی بنان .فردوسی .
بدبینلغتنامه دهخدابدبین . [ ب َ ] (نف مرکب ) کسی که در امری یا درهمه ٔ امور بنظر سؤظن نگرد مقابل خوش بین . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه چشم به عیب دیگران دارد. چشمی که بدی را می بیند : یکی آنکه در نفس خودبین مباش دگر آن که در جمع بدبین مباش . <p class="author"
بدبینلغتنامه دهخدابدبین . [ ب َ ] (نف مرکب ) کسی که در امری یا درهمه ٔ امور بنظر سؤظن نگرد مقابل خوش بین . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه چشم به عیب دیگران دارد. چشمی که بدی را می بیند : یکی آنکه در نفس خودبین مباش دگر آن که در جمع بدبین مباش . <p class="author"
بدبینلغتنامه دهخدابدبین . [ ب َ ] (نف مرکب ) کسی که در امری یا درهمه ٔ امور بنظر سؤظن نگرد مقابل خوش بین . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه چشم به عیب دیگران دارد. چشمی که بدی را می بیند : یکی آنکه در نفس خودبین مباش دگر آن که در جمع بدبین مباش . <p class="author"